دوری مثل صدایی خفه درون دیوارهاست مثل قطرهای که بیوق
دوری، مثل صدایی خفه درون دیوارهاستـ، مثل قطرهای که بیوقفه از شیر پوسیدهای چکه میکند، مثل بادی که از لای پنجرهی نیمهباز میخزد و تمامـ خانه را از سرمای نبودنتـ پر میکند. من هنوز تو را در گوشهی اتاق حس میکنمـ، در هوای راکدی که بوی صدای تو را در خود نگه داشته، در جاهایی که نشسته بودی، در اشیایی که روزی لمس کرده بودی. اما تو نیستی. تو مدتیستـ که نیستی، و این نبودن از تو سایهای ساخته که هر لحظه سنگینتر از قبل روی شانههایمـ مینشیند.
ساعتها کش میآیند، روزها بیآنکه حتی جرأتـ کنند پایان بگیرند، ادامه پیدا میکنند. انگار زمان از حرکتـ ایستاده و تنها چیزی که هنوز در این دنیای بیرنگـ جریان دارد، درد دوری توستـ. بیرون، همهچیز سر جای خودش استـ آدمـ ها هنوز در خیابانها قدمـ میزنند، چراغها روشن و خاموش میشوند، دنیا همچنان ادامه دارد. اما من؟ من انگار در دنیایی متوقفـ شده، در خلائی بیانتها گیر افتادهامـ.
نمیتوانمـ عادتـ کنمـ. نمیتوانمـ نبودنتـ را بپذیرمـ، همانطور که نمیتوانمـ بپذیرمـ که خورشید دیگر طلوع نکند یا زمین دیگر نچرخد. هر شبـ، لحظهای قبل از خوابـ، با خودمـ فکر میکنمـ که شاید فردا صبح همهی اینها تمامـ شود. شاید وقتی چشمـ باز کنمـ، تو بازگشته باشی، نشسته باشی روی همان صندلی همیشگی، لبخندتـ آرامـ، انگار که هرگز نرفتهای. اما صبح که میشود، این امید رنگـ باخته مثل مهی که زیر نور خورشید محو میشود، از بین میرود، و تنها چیزی که باقی میماند، همان خلأیی استـ که روزبهروز عمیقتر میشود.
گاهی در خوابـ تو را میبینمـ. دستـ دراز میکنمـ تا لمسَتـ کنمـ، اما درستـ همان لحظه که انگشتانمـ نزدیکـ میشوند، از میانشان میلغزی و محو میشوی. بارها و بارها این اتفاق افتاده، و هر بار که از خوابـ میپرمـ، به سقفـ خیره میشومـ و از خودمـ میپرسمـ که آیا این درد قرار استـ تا کجا ادامه داشته باشد؟ آیا زمانی خواهد رسید که دیگر جای خالی تو اینقدر واضح، اینقدر خراشدهنده نباشد؟
همش واهمه دارم تا اون روزها برسه من دراین دنیا نباشم اینجور که تو ماشاالله......
ساعتها کش میآیند، روزها بیآنکه حتی جرأتـ کنند پایان بگیرند، ادامه پیدا میکنند. انگار زمان از حرکتـ ایستاده و تنها چیزی که هنوز در این دنیای بیرنگـ جریان دارد، درد دوری توستـ. بیرون، همهچیز سر جای خودش استـ آدمـ ها هنوز در خیابانها قدمـ میزنند، چراغها روشن و خاموش میشوند، دنیا همچنان ادامه دارد. اما من؟ من انگار در دنیایی متوقفـ شده، در خلائی بیانتها گیر افتادهامـ.
نمیتوانمـ عادتـ کنمـ. نمیتوانمـ نبودنتـ را بپذیرمـ، همانطور که نمیتوانمـ بپذیرمـ که خورشید دیگر طلوع نکند یا زمین دیگر نچرخد. هر شبـ، لحظهای قبل از خوابـ، با خودمـ فکر میکنمـ که شاید فردا صبح همهی اینها تمامـ شود. شاید وقتی چشمـ باز کنمـ، تو بازگشته باشی، نشسته باشی روی همان صندلی همیشگی، لبخندتـ آرامـ، انگار که هرگز نرفتهای. اما صبح که میشود، این امید رنگـ باخته مثل مهی که زیر نور خورشید محو میشود، از بین میرود، و تنها چیزی که باقی میماند، همان خلأیی استـ که روزبهروز عمیقتر میشود.
گاهی در خوابـ تو را میبینمـ. دستـ دراز میکنمـ تا لمسَتـ کنمـ، اما درستـ همان لحظه که انگشتانمـ نزدیکـ میشوند، از میانشان میلغزی و محو میشوی. بارها و بارها این اتفاق افتاده، و هر بار که از خوابـ میپرمـ، به سقفـ خیره میشومـ و از خودمـ میپرسمـ که آیا این درد قرار استـ تا کجا ادامه داشته باشد؟ آیا زمانی خواهد رسید که دیگر جای خالی تو اینقدر واضح، اینقدر خراشدهنده نباشد؟
همش واهمه دارم تا اون روزها برسه من دراین دنیا نباشم اینجور که تو ماشاالله......
- ۱.۱k
- ۰۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط