ویو الا
---
📍 ویو: الا
Part 37
رفتم سمت یکی از مأمورها و پرسیدم:
الا: «کیم سووجون تو کدوم سلوله؟»
مأمور کمی مکث کرد، برگشت شماره رو گفت:
مأمور: «سلول ۱۲۷.»
الا: «ممنون.»
کلید رو از مأمور گرفتم و رفتم سمت درِ سلول. کلید رو چرخوندم، در باز شد.
داخل رفتم و درو پشت سرم بستم. سووجون اونجا دراز کشیده بود، لباس زندان به تن داشت؛ یکی از پاهاش انداخته بود روی اون یکی، ساعدش رو گذاشته بود روی پیشونیش و چشماش بسته بود.
الا (آهسته): «رئیس؟»
سووجون کمکم چشم باز کرد. وقتی منو دید، سریع بلند شد و پرید بغلم، انگار بچهای که منتظرِ نجاته.
سووجون (با صدایی پر از شادی و بغض): «واییی الا، اومدی؟ میدونستم میای… میدونستم.»
الا نفسبلندی کشید و محکم دستش رو گرفت: «آره، اومدم. همهچی تقصیر سوهو بود؛ اون عوضی کارو خراب کرد.»
سووجون یه لحظه نگاهم کرد و بعد لبخند زد، آرام: «میدونستم... میدونستم که تو میای.»
الا بیخیال نشد، سریعتر عمل کرد: «وقت نداریم. زود باش؛ این لباسها رو بپوش و به حالت مافیا برگرد. من بیرون منتظرم؛ وقتی پوشیدی، درو بزن. اگه کسی نبود، از در پشتی میبرمت.»
سووجون نگاهی پرقدرت انداخت، بعد سرش رو تکون داد و بلند شد تا لباسها رو عوض کنه.
درِ سلول آرام بسته شد و من گوشهای ایستادم؛ قلبم تند میزد، نقشه تو سرم دقیقتر و خطرناکتر شکل میگرفت.
---
📍 ویو: الا
Part 37
رفتم سمت یکی از مأمورها و پرسیدم:
الا: «کیم سووجون تو کدوم سلوله؟»
مأمور کمی مکث کرد، برگشت شماره رو گفت:
مأمور: «سلول ۱۲۷.»
الا: «ممنون.»
کلید رو از مأمور گرفتم و رفتم سمت درِ سلول. کلید رو چرخوندم، در باز شد.
داخل رفتم و درو پشت سرم بستم. سووجون اونجا دراز کشیده بود، لباس زندان به تن داشت؛ یکی از پاهاش انداخته بود روی اون یکی، ساعدش رو گذاشته بود روی پیشونیش و چشماش بسته بود.
الا (آهسته): «رئیس؟»
سووجون کمکم چشم باز کرد. وقتی منو دید، سریع بلند شد و پرید بغلم، انگار بچهای که منتظرِ نجاته.
سووجون (با صدایی پر از شادی و بغض): «واییی الا، اومدی؟ میدونستم میای… میدونستم.»
الا نفسبلندی کشید و محکم دستش رو گرفت: «آره، اومدم. همهچی تقصیر سوهو بود؛ اون عوضی کارو خراب کرد.»
سووجون یه لحظه نگاهم کرد و بعد لبخند زد، آرام: «میدونستم... میدونستم که تو میای.»
الا بیخیال نشد، سریعتر عمل کرد: «وقت نداریم. زود باش؛ این لباسها رو بپوش و به حالت مافیا برگرد. من بیرون منتظرم؛ وقتی پوشیدی، درو بزن. اگه کسی نبود، از در پشتی میبرمت.»
سووجون نگاهی پرقدرت انداخت، بعد سرش رو تکون داد و بلند شد تا لباسها رو عوض کنه.
درِ سلول آرام بسته شد و من گوشهای ایستادم؛ قلبم تند میزد، نقشه تو سرم دقیقتر و خطرناکتر شکل میگرفت.
---
- ۲.۰k
- ۲۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط