..love or lust.. Part23
☆عشق یا هوس★ [Part²³]
(ویو لونا)
که یهووو تو صورتم غرید...
: اون دست های لعنتی کوچولوتو ازم دور کن!.. وشایدم می..
این مرز بینمون به طرز عجیبی داغ و معذب کننده بود و به شدت ناگهانی!..انتظار داشتم منو بزاره زمین ویا اصلا بهم توجو هی نکنه ولی حال اینطور حبس کردنم تو حصار پر تنشش منو شگف زده کرده بود و یهو باعث شده بود کشش عجیبی از طرفش درونم زنده بشه و این موضوع منو آشفته و معذب میکرد....
خواستم این حس یهویی رو کنار بزنم اما با نفس های داغی که روی پوست صورتم می نشوند و گرمای سوزناکی که به همراه داشت جام صبرم رو لبریز میکرد و حس داغی لذت بخشش تا نقطه پایانم منو می سو زوند...
نفس کلافه ای کشیدم و مشاممو برای اولین بار و اخرین بار از بوی ویسکی و عطر تلخش پرکردم...
اوکی لذت بخش بود ولی این باعث نمیشد فشار دستشو که لحضه به لحضه روی رون پام بیشتر میشد رو فراموش کنم و باهاش کنار بیام.. تج*اوز مسئله ای نبود که بخوای با یکی دوروزه حلش کنی و باهاش کنار بیای..
نزاشتم حرفشو تموم کنه و با پا گذاشتم لای پاش تا ازم فاصلشو رعایت کنه و حد خودشو بدونه...
..:فاک!..لعنتیی!!!..
لحضه ای از درد به خودش پچید ولی فورا خودشو جمع جور کرد و یدونه با موشت گذاشت تو صورتم واز شدت ضربه یعدفه ایش پخش زمین شدم و درد تو کل بدنم بخش شد و جای مشتش روی صورتم به شدت وحشت ناکی درد گرفت و تپش قلب ریزی رو احساس کردم و فورا به خودم اومدم و خون سرخ رنگ بینیمو پاک کردم و تاخواستم پاشم
با دستاش بازوهامو گرفت و با فشار محکمی منو از جام بلند کرد وباز تو صورتم غرید و با این فرق که این بار به جای
نارضایتی و خونسردی تو چشماش به جاش خشم سیری ناپذیری بی داد می کرد و منو متحم به اشتابهم میکرد ولی حقش بود و هیچ جای پشیمونی براش نداشتم...
..:برو خداتو شکر کن که فعلا سر اون دردسری که برای جفتمون بالا آوردی بهت نیاز دارم!..اگه اون اموال برام مهم نبود همین جا گورتو میکندم و با دست های خودم چالت میکردم!.. پس برای خودت بهتره اون دهن لعنتی تو ببندی و باهام همکاری کنی تا گوهی که خوردیو جمش کنیم.. باهام کنار نیای من..
(اصلا و نمی دونم داره چی مینویسم😂و اینم بگم لونا قبلا حکر بوده و رشتش برنامه نویسیه)
یهو از اینکه چقدر بد بختم بغضم گرفت و دیگه تحملشو نداشتم و از شانس گوهیم باید برای گندی که در بارش حرف میزد راه حل پیدا میکردم... هوفف بعد از این همه سال فکرشم نمی کردم بخوام دوباره دست به خلاف بزنم...
کلافگی و بغضمو کنار زدم و خودمو جمع جور کردم وبا گذاشتن انگشت اشارم روی لبش مانع صحبت کردنش شدم و با حلقه هایی که بغض تو چشمام به جا گذاشته بودن شروع کردم به حرف زدن و با این فرق که لحنم اروم بود و خبری از تیکه ای آسیب دیده وجودم میداد:..
لونا: باشه فقد تمومش کن.. و امید وارم دیگه بعد جمع کردن گندی که ازش حرف میزنی بزاری مثل ادام زندگیمو بکنم..
نگاهی از رضایت تحویلم داد و گوشه لبش باپوزخند ریزی بالا رفت که یهوووو
(ویو لونا)
که یهووو تو صورتم غرید...
: اون دست های لعنتی کوچولوتو ازم دور کن!.. وشایدم می..
این مرز بینمون به طرز عجیبی داغ و معذب کننده بود و به شدت ناگهانی!..انتظار داشتم منو بزاره زمین ویا اصلا بهم توجو هی نکنه ولی حال اینطور حبس کردنم تو حصار پر تنشش منو شگف زده کرده بود و یهو باعث شده بود کشش عجیبی از طرفش درونم زنده بشه و این موضوع منو آشفته و معذب میکرد....
خواستم این حس یهویی رو کنار بزنم اما با نفس های داغی که روی پوست صورتم می نشوند و گرمای سوزناکی که به همراه داشت جام صبرم رو لبریز میکرد و حس داغی لذت بخشش تا نقطه پایانم منو می سو زوند...
نفس کلافه ای کشیدم و مشاممو برای اولین بار و اخرین بار از بوی ویسکی و عطر تلخش پرکردم...
اوکی لذت بخش بود ولی این باعث نمیشد فشار دستشو که لحضه به لحضه روی رون پام بیشتر میشد رو فراموش کنم و باهاش کنار بیام.. تج*اوز مسئله ای نبود که بخوای با یکی دوروزه حلش کنی و باهاش کنار بیای..
نزاشتم حرفشو تموم کنه و با پا گذاشتم لای پاش تا ازم فاصلشو رعایت کنه و حد خودشو بدونه...
..:فاک!..لعنتیی!!!..
لحضه ای از درد به خودش پچید ولی فورا خودشو جمع جور کرد و یدونه با موشت گذاشت تو صورتم واز شدت ضربه یعدفه ایش پخش زمین شدم و درد تو کل بدنم بخش شد و جای مشتش روی صورتم به شدت وحشت ناکی درد گرفت و تپش قلب ریزی رو احساس کردم و فورا به خودم اومدم و خون سرخ رنگ بینیمو پاک کردم و تاخواستم پاشم
با دستاش بازوهامو گرفت و با فشار محکمی منو از جام بلند کرد وباز تو صورتم غرید و با این فرق که این بار به جای
نارضایتی و خونسردی تو چشماش به جاش خشم سیری ناپذیری بی داد می کرد و منو متحم به اشتابهم میکرد ولی حقش بود و هیچ جای پشیمونی براش نداشتم...
..:برو خداتو شکر کن که فعلا سر اون دردسری که برای جفتمون بالا آوردی بهت نیاز دارم!..اگه اون اموال برام مهم نبود همین جا گورتو میکندم و با دست های خودم چالت میکردم!.. پس برای خودت بهتره اون دهن لعنتی تو ببندی و باهام همکاری کنی تا گوهی که خوردیو جمش کنیم.. باهام کنار نیای من..
(اصلا و نمی دونم داره چی مینویسم😂و اینم بگم لونا قبلا حکر بوده و رشتش برنامه نویسیه)
یهو از اینکه چقدر بد بختم بغضم گرفت و دیگه تحملشو نداشتم و از شانس گوهیم باید برای گندی که در بارش حرف میزد راه حل پیدا میکردم... هوفف بعد از این همه سال فکرشم نمی کردم بخوام دوباره دست به خلاف بزنم...
کلافگی و بغضمو کنار زدم و خودمو جمع جور کردم وبا گذاشتن انگشت اشارم روی لبش مانع صحبت کردنش شدم و با حلقه هایی که بغض تو چشمام به جا گذاشته بودن شروع کردم به حرف زدن و با این فرق که لحنم اروم بود و خبری از تیکه ای آسیب دیده وجودم میداد:..
لونا: باشه فقد تمومش کن.. و امید وارم دیگه بعد جمع کردن گندی که ازش حرف میزنی بزاری مثل ادام زندگیمو بکنم..
نگاهی از رضایت تحویلم داد و گوشه لبش باپوزخند ریزی بالا رفت که یهوووو
- ۳.۲k
- ۰۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط