..love or lust.. Part24
☆عشق یا هوس★ [Part²⁴]
(ویو لونا)
نگاهی از رضایت تحویلم داد و گوشه لبش باپوزخند ریزی بالا رفت که یهو از دستم گرفت و به سمت ون مشکی رفت و به زور سوارم کرد و خودش هم اومد رو صندلی روبه روییم نشست و بعد در ون محکم بسته شد و بادیگاردش رفت جلو پیش راننده نشست
وبعد از اشاره بادیگارد راننده ماشینو روشن کرد و راه افتاد...
.
بدنم از ترس پشیمونی میلرزید و مغزم داد میزد که خودمو از این موقعیت نجات بدم... و تمام نقات بدنم نمی خواست باز با حک کردن و سو استفاده از حساب های بانکی مردم دست گیر بشم و دوباره بشه همون آش و همون کاسه هوففف...(کلافه)
اون موقع جوون تر بودم و هیچ موقع فکرشم نمی کردم که شجاعت مستقل شدن رو داشته باشم و هوس پولدار شدن به زنه به سرم و دست به کلاهبرداری بزنم و خودمو تو دردسر بندازم و همین شجاعت لعنتی باعث بشه سراز زندان بزرگ مکزیک در بیارم و تو همون دوسه هفته کلی بد بختی بکشم...
تادو سه هفته نکشیده یه مرد ناشناس ایتالیایی منو از خوده جهنم بیرون کشید و با پارتی کلفتی که داشت پرونده سرقطم بسته شد انگار نه انگار که کلاهبرداری وجود داشته..و منم دیگه مجبور نبودم صبح تا شب تو رخت شور خونه بمونم تا لباسای چرکی زندانی های دیگه روکه بوی سگ مرده میداد رو بشورم و کل کف زمین زندان رو که با طوعالت فرقی نداشت رو طی بکشم و شبشم با یکم غذا شبمو صبح کنم..و باز هروز همین روال ادامه داشت و شده بود رو تین روزمرگیم.. روتینی که اگه انجامش نمی دادم منو تا حد مرگ کتک میزدن و بهم دست درازی میکردن...
اگه اون مرد پیداش نمی شد معلوم نبود تا الان میون اون همه عوضی خلافکار زنده بیرون میومدم یا نه...
.
(چند مین بعد)
خاطراتم مرور میشد وتهه همه ی این مرور کردنا تنها یک چیز باقی می موند..
که اولیش این بود..چرا اون مرد ناشناس بعد آزاد شدنم پیداش نشد و هیچ اسمی و ردی از خودش به جا نزاشته بود جز یه پاکت نامه ای که داخلش نوشته و مختصری و نسبتا کوتاهی داشت که به طرز به شدت مرموزی با جوهر مشکی نوشته بود هیچ رئیسی بیخود به کسی لطف نمی کنه و منتظره یه روزیه و اینم گفته بود با گشتن دنبالش بیشتر از اصل قضیه منحرف میشم و یهو به خودم میام و میبینم مثل یه سگ دارم تلاش میکنم دممو بگیرم...دقیقا معلوم بود یه مرد به شدت تو انتخاب کلماتش خشنه و تو توصیف کردنشون بی رحمانه عمل میکنه...
بعد از اون نامه کلی چرا های دیگه تو این چند سال دور سرم می پیچیدن باعث سردرد خفیفی میشدن و به شدت کلافم میکردن ...
.
جسمم تو ماشین بود ولی فکرم جای دیگه... داشتم به نم نم بارون نگاه میکردم و به وضوح متولد شدنشون روبا برخورد ابر ها
به هم دیگه..و بعد برخورد به شیشه ماشین ها و پنجره ها و آسفالت های سیاه کدر شهر مرگشون رو هم به چشم می دیدم...
تمام این شهر و لامپ های جاده کاملا از اب بارون خیس شده بودن و از درز پنجره بوی بارونی که با خاک همراه بود رو با یه نفس به ریه هام فرستادم وحس خونکی که داشت تنمو پر کرد...
سوالاتم دیگه دست از سرم ورداشته بودن و این لحضه یکی از بیاد موندنی هام میشد و لذت بردن از این همه زیبایی شب بارونیم رو دوست داشتم کنار کسی دیگه ای باشم ولی به جای اون میسو بی وفا حال باید کنار این بی احساس سرد میگذروندم...
(ویو میسو)
چند مین بود که منتظر لونا بودم تا با دوتا غذا بیاد پیشم... بجز اون چهار پنج تا شیرینی کوکی هیچی نخورده بودم..
قرار بود بعد از ناهار فکرامونو برزیرم روهم تا ببینم میتونم چه خاکی تو سرم بریزم تا از این خرابمونده نجات پیدا کنم..الکی اون دختر روهم تو دردسر انداختم... خدا میدونه قراره چی بشه...
با انگشتام بازی می کردم که یهو یه مرد جوان وارد اتاق شد و پاکت نامه ای رو که روش نوشته بود محرمانه رو داد بهم و بعد با حالت سرد و رسمی گف : جناب جئون گفتن این پاکت رو بدم بهتون و بگم که درمورد اون قضیه که درگیرش شدین رو کاملا فراموش کنید.. و حواستون باشه کاملا نامه رو بخونید و بعد بهم تصمیمی که گرفتین رو بگید...
خواست بره که وایساد وادامه داد: راستی .. اون قضیه محموله ها یه طرفش میخوره به شما و اگه قبول نکنید باهامون کنار بیاید ممکنه هر بلایی سرتون بیاد و جناب جئون هم زنده موندنتون هم تضمین نمی کنن... چند ساعت بعد دوباره بر میگردم تا تصمیمتون رو بشنوم..فعلا...
میسو:ف.فعلا..
.
《ادامه دارد》
(ویو لونا)
نگاهی از رضایت تحویلم داد و گوشه لبش باپوزخند ریزی بالا رفت که یهو از دستم گرفت و به سمت ون مشکی رفت و به زور سوارم کرد و خودش هم اومد رو صندلی روبه روییم نشست و بعد در ون محکم بسته شد و بادیگاردش رفت جلو پیش راننده نشست
وبعد از اشاره بادیگارد راننده ماشینو روشن کرد و راه افتاد...
.
بدنم از ترس پشیمونی میلرزید و مغزم داد میزد که خودمو از این موقعیت نجات بدم... و تمام نقات بدنم نمی خواست باز با حک کردن و سو استفاده از حساب های بانکی مردم دست گیر بشم و دوباره بشه همون آش و همون کاسه هوففف...(کلافه)
اون موقع جوون تر بودم و هیچ موقع فکرشم نمی کردم که شجاعت مستقل شدن رو داشته باشم و هوس پولدار شدن به زنه به سرم و دست به کلاهبرداری بزنم و خودمو تو دردسر بندازم و همین شجاعت لعنتی باعث بشه سراز زندان بزرگ مکزیک در بیارم و تو همون دوسه هفته کلی بد بختی بکشم...
تادو سه هفته نکشیده یه مرد ناشناس ایتالیایی منو از خوده جهنم بیرون کشید و با پارتی کلفتی که داشت پرونده سرقطم بسته شد انگار نه انگار که کلاهبرداری وجود داشته..و منم دیگه مجبور نبودم صبح تا شب تو رخت شور خونه بمونم تا لباسای چرکی زندانی های دیگه روکه بوی سگ مرده میداد رو بشورم و کل کف زمین زندان رو که با طوعالت فرقی نداشت رو طی بکشم و شبشم با یکم غذا شبمو صبح کنم..و باز هروز همین روال ادامه داشت و شده بود رو تین روزمرگیم.. روتینی که اگه انجامش نمی دادم منو تا حد مرگ کتک میزدن و بهم دست درازی میکردن...
اگه اون مرد پیداش نمی شد معلوم نبود تا الان میون اون همه عوضی خلافکار زنده بیرون میومدم یا نه...
.
(چند مین بعد)
خاطراتم مرور میشد وتهه همه ی این مرور کردنا تنها یک چیز باقی می موند..
که اولیش این بود..چرا اون مرد ناشناس بعد آزاد شدنم پیداش نشد و هیچ اسمی و ردی از خودش به جا نزاشته بود جز یه پاکت نامه ای که داخلش نوشته و مختصری و نسبتا کوتاهی داشت که به طرز به شدت مرموزی با جوهر مشکی نوشته بود هیچ رئیسی بیخود به کسی لطف نمی کنه و منتظره یه روزیه و اینم گفته بود با گشتن دنبالش بیشتر از اصل قضیه منحرف میشم و یهو به خودم میام و میبینم مثل یه سگ دارم تلاش میکنم دممو بگیرم...دقیقا معلوم بود یه مرد به شدت تو انتخاب کلماتش خشنه و تو توصیف کردنشون بی رحمانه عمل میکنه...
بعد از اون نامه کلی چرا های دیگه تو این چند سال دور سرم می پیچیدن باعث سردرد خفیفی میشدن و به شدت کلافم میکردن ...
.
جسمم تو ماشین بود ولی فکرم جای دیگه... داشتم به نم نم بارون نگاه میکردم و به وضوح متولد شدنشون روبا برخورد ابر ها
به هم دیگه..و بعد برخورد به شیشه ماشین ها و پنجره ها و آسفالت های سیاه کدر شهر مرگشون رو هم به چشم می دیدم...
تمام این شهر و لامپ های جاده کاملا از اب بارون خیس شده بودن و از درز پنجره بوی بارونی که با خاک همراه بود رو با یه نفس به ریه هام فرستادم وحس خونکی که داشت تنمو پر کرد...
سوالاتم دیگه دست از سرم ورداشته بودن و این لحضه یکی از بیاد موندنی هام میشد و لذت بردن از این همه زیبایی شب بارونیم رو دوست داشتم کنار کسی دیگه ای باشم ولی به جای اون میسو بی وفا حال باید کنار این بی احساس سرد میگذروندم...
(ویو میسو)
چند مین بود که منتظر لونا بودم تا با دوتا غذا بیاد پیشم... بجز اون چهار پنج تا شیرینی کوکی هیچی نخورده بودم..
قرار بود بعد از ناهار فکرامونو برزیرم روهم تا ببینم میتونم چه خاکی تو سرم بریزم تا از این خرابمونده نجات پیدا کنم..الکی اون دختر روهم تو دردسر انداختم... خدا میدونه قراره چی بشه...
با انگشتام بازی می کردم که یهو یه مرد جوان وارد اتاق شد و پاکت نامه ای رو که روش نوشته بود محرمانه رو داد بهم و بعد با حالت سرد و رسمی گف : جناب جئون گفتن این پاکت رو بدم بهتون و بگم که درمورد اون قضیه که درگیرش شدین رو کاملا فراموش کنید.. و حواستون باشه کاملا نامه رو بخونید و بعد بهم تصمیمی که گرفتین رو بگید...
خواست بره که وایساد وادامه داد: راستی .. اون قضیه محموله ها یه طرفش میخوره به شما و اگه قبول نکنید باهامون کنار بیاید ممکنه هر بلایی سرتون بیاد و جناب جئون هم زنده موندنتون هم تضمین نمی کنن... چند ساعت بعد دوباره بر میگردم تا تصمیمتون رو بشنوم..فعلا...
میسو:ف.فعلا..
.
《ادامه دارد》
- ۳.۲k
- ۱۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط