عاشقم

عاشقم...
عاشق دلباخته!
عاشق دلباخته‌ی خسته!
خسته‌ام...
خسته‌ی عاشق!
قلبم را به تصور وجودش
چشمانم را به دیدن عکس قاب‌شده‌اش
گوشم را به صدای ضبط‌شده‌اش
دستانم را به کشیدن نقاشی رخساره‌اش
عادت دادم!
آنقد عادت دادم که
ناگهان
این عادت تبدیل به درد شد!
دردی
به عظمت کهکشان
به بزرگی دریا
به زیبایی ماه
و به تلخی زهر...
بی تو من کس ندارم
خواهم که باز آیی کنارم
روشن کنی شب‌های تار
و روز‌های پوچم
بیا دگر که بی‌قرارم
دور از تو امیدی ندارم
امید به نوشتن
امید به رقصیدن
امید به بوییدن گل
امید به نگاه کردن غروب
امید به خوردن قرص
امید به مهر دلسوزانه‌ی مادر
امید به آغوش گرم پدر
امید به مرگ
امید به هیچ
برگرد...
برگرد ای یار قدیمی!
برگرد ای لالایی مادر!
برگرد ای دوران کودکی!
برگرد ای خاطره!
برگرد که می‌خواهم دوباره
ببینمت!
ببینمت و بمیرم برایت...
دیدگاه ها (۰)

ای شبیه مکث زیبا! در حریم علف‌های قربتدر چه سمت تماشاهیچ خوش...

سر هر کوه رسولی دیدندابر انکار به دوش آوردندباد را نازل کردی...

باور‌نمی‌آید‌هنوزم‌از‌دل‌ِتوکز‌مهر‌ِیاران‌ِکهن‌،دلبر‌گرفتقدر...

درد‌،درد‌استدرد‌داردمانند‌چشمانِ‌گریانِ‌مادرمانند‌دست‌های‌خس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط