ندانمتبهحقیقتکهدرجهانبهکهمانی

#ندانمت_به_حقیقت_که_در_جهان_به_که_مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل
که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی...
دیدگاه ها (۰)

#بی_وفا_خت_تک_ستاره‌ی_آسمونه_قلبمی...

#سلمى_رشيد_واهيا...

#عشقت_آموخت_به_من_رمز_پريشانی_راچون نسيم از غم تو بی سر و سا...

#در_چهرهٔ_تو_اَخم_به_خوارى_چه_می‌كند؟يك چكه لَک، به آينه‌كار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط