دلباخته

ای آنکه پیرم کرده‌ای دل را ببازم حاضری
به دور چشمت کعبه‌ای دیگر بسازم حاضری

شیرین گهی در پشت نقشی تازه پنهان میشود
فرهاد باشم من به نقشت هی بنازم حاضری

ای که تویی جان و تنم یاد تو هر دم به لبم
آتش گرفته حنجرم می سوزد این تن از تبم

یوسف و آشفته سرم من خود زلیخا می درم
حالا که نازت می خرم ای ماه باشی در شبم
#شاعر#شعر#گویندگی
#محمد_خوش_بین
دیدگاه ها (۰)

شهر آشوب

در تو دیدم

خالی از عشق

گنبد عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط