تنهابازمانده ی یک کشتی شکسته توسط
جریان آب به جزیره ای دورافتاده برده شد.
اوبا بیقراری به درگاه خداوند دعا کرد
تانجات پیداکند.
ساعت هابه اقیانوس چشم میدوخت
شایدنشانی ازکمک بیابد اماچیزی بچشم
نمی آمد.
سرانجام باناامیدی تصمیم گرفت کلبه ای
کوچک کنارساحل بسازدتاازخودووسایل
اندکش محافظت کند.
یک روزپس ازآنکه ازجست وجوی غذابازگشت،
خانه ی کوچک رادرآتش یافت؛
اندک لوازمش دودشد وبه آسمان رفت.
بدترین چیزممکن رخ داده بود...
عصبانی واندوهگین فریادزد:
"خدایاچگونه توانستی بامن چنین کنی؟"
صبح روزبعدباصدای کشتی که به جزیره
نزدیک میشد ازخواب برخاست؛
آن کشتی می آمد تانجاتش دهد..!
مردازنجات دهندگان پرسید:
"چطورمتوجه شدیدمن اینجاهستم?"
آنهاگفتند:
"ماعلامت دودی که فرستادی دیدیم.!
.
.
.
#بخوان_شعر_سخن_ناب
دیدگاه ها (۲)

اجرای زیبا و دلنشین #حسینعلی_شبانپور؛ پیرمرد بادیه نشین که...

دیدی که چه بی‌رنگ و ریا بود زمستان؟مظلوم‌ترین فصل خدا بود زم...

آنطور که هستي‌ باش ...صداقت مؤثرترين تيري است که به قلب هدف ...

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانمت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط