[یک عاشقانه ی کوتاه]
در این اتاق ، زمان ایستاده است . قابِ عکسِ رویِ میز ، آخرین تصویری است که از تو و من در کنارِ هم به یادگار مانده . لبخندِ تو ، گویی نوری بود که تمامِ زوایایِ تاریکِ وجودم را روشن میکرد ، اما حالا تنها سایهیِ سنگینِ نبودنت ، تمامِ خانهیِ خاطراتم را فرا گرفته است .
بدونِ تو ، هیچ چیز سر جایِ خودش نیست . قهوهیِ صبح ، دیگر آن طعمِ آشنا را ندارد ؛ بویِ عطرِ همیشگیام ، گویی در هوایِ خالیِ نبودنت گم شده است . حتی خندههایِ عابران در خیابان ، دیگر مرا شاد نمیکند ؛ چرا که صدایِ دلنشینِ خندههایِ تو ، تنها موسیقیای بود که میتوانست مرا به وجد آورد .
اینجا، در این دنیایِ "منهایِ تو"، هر چه را که لمس میکنم ، بویِ تو را میدهد . انگشتانم بر رویِ بخارِ پنجره ، نامِ تو را مینویسند و با هر نفسِ سرد ، آن را در هوا محو میکنند . شعرهایِ عاشقانهیِ قدیمی ، دیگر معنایی ندارند ؛ چرا که واژهها، بدونِ حضورِ تو ، تنها صداهایی بیمفهوم در گوشِ جانم هستند .
شبها ، وقتی آسمان پُر از ستاره میشود ، به دنبالِ تنها ستاره ام میگردم ؛ همان ستارهای که روزی ، در نگاهِ تو میدرخشید . اما حالا ، آسمانِ شب ، خالی است . خالی از نورِ نگاهِ تو . و من ، در این تاریکیِ مطلق ، تنها با خاطراتِ گذشته ،
شب را به صبح میرسانم .
شاید روزی ، این دردِ نبودنت ، کمی آرام گیرد . شاید روزی ، بتوانم دوباره بخندم ، قهوهام را با لذت بنوشم ، و شعرهایِ عاشقانهیِ جدیدی پیدا کنم . اما تا آن روز ، تا زمانی که جایِ خالیِ تو ، همچنان در قلبم فریاد میزند ؛ من ، "منهایِ تو" تنها یک سایهیِ سرگردان خواهم بود ، در کوچههایِ بنبستِ خاطرات .
به قلم ِ: عاشق ِ سرگردان ✍🏻
#دلنوشته_های_ناب_گل_یاس
#بانوی_احساس
#عاشقانه_های_یاس
#ویسگون
در این اتاق ، زمان ایستاده است . قابِ عکسِ رویِ میز ، آخرین تصویری است که از تو و من در کنارِ هم به یادگار مانده . لبخندِ تو ، گویی نوری بود که تمامِ زوایایِ تاریکِ وجودم را روشن میکرد ، اما حالا تنها سایهیِ سنگینِ نبودنت ، تمامِ خانهیِ خاطراتم را فرا گرفته است .
بدونِ تو ، هیچ چیز سر جایِ خودش نیست . قهوهیِ صبح ، دیگر آن طعمِ آشنا را ندارد ؛ بویِ عطرِ همیشگیام ، گویی در هوایِ خالیِ نبودنت گم شده است . حتی خندههایِ عابران در خیابان ، دیگر مرا شاد نمیکند ؛ چرا که صدایِ دلنشینِ خندههایِ تو ، تنها موسیقیای بود که میتوانست مرا به وجد آورد .
اینجا، در این دنیایِ "منهایِ تو"، هر چه را که لمس میکنم ، بویِ تو را میدهد . انگشتانم بر رویِ بخارِ پنجره ، نامِ تو را مینویسند و با هر نفسِ سرد ، آن را در هوا محو میکنند . شعرهایِ عاشقانهیِ قدیمی ، دیگر معنایی ندارند ؛ چرا که واژهها، بدونِ حضورِ تو ، تنها صداهایی بیمفهوم در گوشِ جانم هستند .
شبها ، وقتی آسمان پُر از ستاره میشود ، به دنبالِ تنها ستاره ام میگردم ؛ همان ستارهای که روزی ، در نگاهِ تو میدرخشید . اما حالا ، آسمانِ شب ، خالی است . خالی از نورِ نگاهِ تو . و من ، در این تاریکیِ مطلق ، تنها با خاطراتِ گذشته ،
شب را به صبح میرسانم .
شاید روزی ، این دردِ نبودنت ، کمی آرام گیرد . شاید روزی ، بتوانم دوباره بخندم ، قهوهام را با لذت بنوشم ، و شعرهایِ عاشقانهیِ جدیدی پیدا کنم . اما تا آن روز ، تا زمانی که جایِ خالیِ تو ، همچنان در قلبم فریاد میزند ؛ من ، "منهایِ تو" تنها یک سایهیِ سرگردان خواهم بود ، در کوچههایِ بنبستِ خاطرات .
به قلم ِ: عاشق ِ سرگردان ✍🏻
#دلنوشته_های_ناب_گل_یاس
#بانوی_احساس
#عاشقانه_های_یاس
#ویسگون
- ۴۶.۰k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط