در گستره بی‌پایان دنیا، انسان همچون نگارگری است که هر روز صفحه‌ای تازه از سرنوشتش را می آراید . او به مثال نویسنده‌ای است که در دفتری بی‌انتها، داستان خود را با جوهر اشک‌ها و لبخندهایش می‌نگارد.
هر روز برای او چونان گمشده‌ای است که در افق‌های دور، جستجویی بی‌پایان را آغاز می‌کند؛ جستجویی که در آن، هر طلوع نویدبخش امید و هر غروب زمزمه‌ای از دلشکستگی است.

غروب، زمانی که آسمان به رنگ ارغوان و نارنج در می‌آید،
دل انسان را به درد می‌آورد.

انگار که روزی دیگر از دست رفته و آنچه که به دنبالش بود، هنوز نیافته است.
غروب برای من ، زمان آشتی است؛
آشتی با خود، با دل و با آنچه که درون سینه نهفته دارم.
در این لحظات، گویی انسان به خود بازمی‌گردد، به کاوش درون و به تفکر درباره آنچه که بوده و آنچه که خواهد آمد.

انسان در این جهان گذرا، همچون پرنده‌ای است که در جستجوی آشیانه‌ای امن و آرام است.
هر روز را به امید یافتن آنچه که گم کرده، سپری می‌کند و در غروب‌ها، دلش را به درد دل وا می نهد تا شاید در پس پرده شب، آرامشی بیابد.

در این مسیر، او هرگز از تلاش باز نمی‌ماند، زیرا می‌داند که زندگی، خود یک سفر است؛ سفری به سوی ناشناخته‌ها و به سوی یافتن آنچه که در ژرفای وجودش می‌طلبد.
این سفر بر شما سهل و پر برکت باشد🌹🌻💫
@Edi.bnd
دیدگاه ها (۲)

در برهه ای فکر می کردم هیچ چیز برایم ارزش زندگی ندارد، تا زم...

روزهای زندگی‌ام گرم می‌گذرد با تو، به گرمای لحظه‌هایی که تو ...

وحشت از عشق که نه !ترس ما فاصله هاستوحشت از غصه که نه !ترس م...

کاش می‌فهمیدی که آدم چطور می‌تونه توی جمع بخنده،اما شب تا صب...

قسمت ۱۴]] چهاردهم پیمایش و .. پیدایش نظام هستیحول محوری خورش...

در دل کوهستان سربرآورده ابرهای همیشه‌ای، روستای کوچکی به نام...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط