Amityville Horror House
5:Amityville Horror House
خانه ترسناک امیتویل
نگاهم به گردنبند صلیبی را آنقدر محکم در دستانم فشرده ام که نوک انگشتانم سفید شده است .خیلی انگار از اون گرنبند خوشم امده آن را باز میکنم و گردن می اندازم وزیر لباسم پنهان میکنم.. اتاق را فراموش میکنم و فقط در فکرم کنار اسم جونگکوک نوشته بود جک منظورش اینه اسم دومش جک هستش؟میدانم اکثرا کجاست همیشه یا طبقه بالاست که نیست یا بیرون خونه هیچ وقت زیاد دور نیست از اون روز به بعد باهاش حرف نزدم چون پدر مادرم سوال پیچم کردن داشتم با کی حرف میزم،بهش نزدیک نشدم،اگر بخواهم با خودم صادق باشم به عنوان یه موجود عجیب خیلی قشنگه پستش به اندازه پوست مرده ها سفیده.چشمانش از هر نوع نور زنده ای محروم است وبه رنگ توسی ومرده مانند رفته است موهای سیاهش که بلند است وآن خالکوبی روی دستش تا به خود می آیم میبینم وه بیرون خونه رسیده ام و او را بالای درختی در حال مطالعه میبینم.اینش خیلی بده فقط من اینا رو میبینم..با دیدن من تعجب میکند ولی چون فکر میکند قراره بهش بیتوجهی کنم سرش را داخل کتاب میکند.
ولی برخلاف همیشه من زیر درخت مینشینمنسیم صبحگاهی خنکی به پوستم میخورد وآن را نوازش میکند.چمن های نرم.دستم را روی آنها میکشم این خونه خیلی زیباست البته اگه شب وموجوداتشو در نظر نگیری.سعی میکنم باهاش حرف بزنم.
«ام سلام،چطوری جونگکوک» توجهی بهم نمیکند وفقط کتاب میخواند چند دفعه دیگه حرف میزنم احساس بدی پیدا میکنم چون انگار با خودم حرف میزنم.حوصله ام سر میرود گوشی ام را در جیبم میگذارم ودست به کار میشوم.
در چند دقیقه بعد به سختی از درخت بالا رفته ام و رو به رویش نشسته ام چشمانش را برایم نازک میکند و در ناپدید میشود ،چشمانم گشاد میشود و اطراف را میبینم او رفته پایین درخت.
ناله ای از سر ناراحتی سر میدهم«هعی این به انصافی یه تو میتونی عین یه روح حرکت کنی ولی من میوفتم» د
درحالی که دستانم را در هوا تکان میدهم.بازم بهم بی توجهی میکند تا به خود می آیم میبینم در حال سقوط از درخت هستم.جیغی سر میدهم وقتی به خودم می آیم دستانی به سردی یخ من را گرفته اند،چشمانش گشاد میشود:«من الان تونستم لمست کنم.!تو..تو چیکار کردی؟»
جواب سوالش را خودم نیز نیمدانم مگه قرار نبود او روح باشد صلیب درو گردنم معلوم میشود او چشمانش رو آن میماند و ابرو هایش را دو هم میکشد:«اینو داخل خونه پیدا کردی؟»
چون دهانم به حرف نمی آید سرم را به نشانه ی بله تکان میدهم آهی میکشد ومن را زمین میگذارد «درش بیار »لحنش کاملا دستوری است.منم آن را از گردنم برون میارم ودستانش را باز نگه میدارد تا آن را داخلش بگذارم میتوانم دستانش را حس کنم ولی گردنبند می افتد ناسزایی زیر لب میگوید:«اصلا میدونی چیکار کردی؟ تو یه پیوند بین من وخودت ساختی! الان میتونی بهم دست بزنی یعنی لعنت من نمیتونم به اون دست بزنم این یعنی اونگرنبند یه صاحب زنده داره هیچی از این بدتر نیست»..ادامه دارد..
خانه ترسناک امیتویل
نگاهم به گردنبند صلیبی را آنقدر محکم در دستانم فشرده ام که نوک انگشتانم سفید شده است .خیلی انگار از اون گرنبند خوشم امده آن را باز میکنم و گردن می اندازم وزیر لباسم پنهان میکنم.. اتاق را فراموش میکنم و فقط در فکرم کنار اسم جونگکوک نوشته بود جک منظورش اینه اسم دومش جک هستش؟میدانم اکثرا کجاست همیشه یا طبقه بالاست که نیست یا بیرون خونه هیچ وقت زیاد دور نیست از اون روز به بعد باهاش حرف نزدم چون پدر مادرم سوال پیچم کردن داشتم با کی حرف میزم،بهش نزدیک نشدم،اگر بخواهم با خودم صادق باشم به عنوان یه موجود عجیب خیلی قشنگه پستش به اندازه پوست مرده ها سفیده.چشمانش از هر نوع نور زنده ای محروم است وبه رنگ توسی ومرده مانند رفته است موهای سیاهش که بلند است وآن خالکوبی روی دستش تا به خود می آیم میبینم وه بیرون خونه رسیده ام و او را بالای درختی در حال مطالعه میبینم.اینش خیلی بده فقط من اینا رو میبینم..با دیدن من تعجب میکند ولی چون فکر میکند قراره بهش بیتوجهی کنم سرش را داخل کتاب میکند.
ولی برخلاف همیشه من زیر درخت مینشینمنسیم صبحگاهی خنکی به پوستم میخورد وآن را نوازش میکند.چمن های نرم.دستم را روی آنها میکشم این خونه خیلی زیباست البته اگه شب وموجوداتشو در نظر نگیری.سعی میکنم باهاش حرف بزنم.
«ام سلام،چطوری جونگکوک» توجهی بهم نمیکند وفقط کتاب میخواند چند دفعه دیگه حرف میزنم احساس بدی پیدا میکنم چون انگار با خودم حرف میزنم.حوصله ام سر میرود گوشی ام را در جیبم میگذارم ودست به کار میشوم.
در چند دقیقه بعد به سختی از درخت بالا رفته ام و رو به رویش نشسته ام چشمانش را برایم نازک میکند و در ناپدید میشود ،چشمانم گشاد میشود و اطراف را میبینم او رفته پایین درخت.
ناله ای از سر ناراحتی سر میدهم«هعی این به انصافی یه تو میتونی عین یه روح حرکت کنی ولی من میوفتم» د
درحالی که دستانم را در هوا تکان میدهم.بازم بهم بی توجهی میکند تا به خود می آیم میبینم در حال سقوط از درخت هستم.جیغی سر میدهم وقتی به خودم می آیم دستانی به سردی یخ من را گرفته اند،چشمانش گشاد میشود:«من الان تونستم لمست کنم.!تو..تو چیکار کردی؟»
جواب سوالش را خودم نیز نیمدانم مگه قرار نبود او روح باشد صلیب درو گردنم معلوم میشود او چشمانش رو آن میماند و ابرو هایش را دو هم میکشد:«اینو داخل خونه پیدا کردی؟»
چون دهانم به حرف نمی آید سرم را به نشانه ی بله تکان میدهم آهی میکشد ومن را زمین میگذارد «درش بیار »لحنش کاملا دستوری است.منم آن را از گردنم برون میارم ودستانش را باز نگه میدارد تا آن را داخلش بگذارم میتوانم دستانش را حس کنم ولی گردنبند می افتد ناسزایی زیر لب میگوید:«اصلا میدونی چیکار کردی؟ تو یه پیوند بین من وخودت ساختی! الان میتونی بهم دست بزنی یعنی لعنت من نمیتونم به اون دست بزنم این یعنی اونگرنبند یه صاحب زنده داره هیچی از این بدتر نیست»..ادامه دارد..
- ۸۳۳
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط