تو آینه به خودش نگاه میکرد افکار توی مغزش پیچ در پیچ تو س
تو آینه به خودش نگاه میکرد افکار توی مغزش پیچ در پیچ تو سرش میچرخیدن تو همین لحظه ، "سکوت" چیزی بود که به هجوم آوردن افکار پریشون بیشتر کمک میکرد "سکوت" چیزی بود که باعث میشد بیشتر به خودش تو آینه نگاه کنه ،
ناگهان در باز شد و صدای ضعیفی به گوش رسید ، تو یه لحظه سمت در برگشت ، بازم همون چشمهای زیبا و فریبنده همون چشمایی که به رنگ دریا بود و اون تو عمیق ترین گودال غرق شده بود ..
"چشمهاش مال تو هستن سوکجین از چی میترسی ؟ "
صدا های تو سرش خاموش نمیشدن
و همش باعث میشد با ترس به چشماش نگاه کنه
با ترس اینکه یه نفر اونو از دریای چشماش بیرون بکشه
ترس اینکه دست یه نفر دیگه موهای طلاییش رو لمس کنه
ترس اینکه دیگه نتونه طعم لباش رو بچشه
ترس اینکه دخترش رو از دست بده ، ترس اینکه براش کافی نباشه و نتونه نگهش داره .....
با قدمای آروم سمت سوکجین حرکت کرد با همون ظرافت و زیبایی همچون ماهوپری
سوگلیِ سوکجین حالا کمتر از یه قدم باهاش فاصله داشت .
ا.ت : از چی میترسی شاهزاده ؟!
سوکجین : ازین که .... خب ازین که ....
ا.ت : میدونم میترسی صداهای تو سرت واقعی باشن
سوکجین : اره دقیقا از همین میترسم ازین میترسم که از سوگلی سوکجین ! بشی سوگلی یکی دیگه
ا.ت : همهی اینا فقط فکر و خیالِ تو برای من بهترین و کاملترینی نیازی به تغییر نیست
سوکجین : ولی فکر اینکه شاید یکی منو از دریای چشمات بیرون بکشه ، فکر اینکه دست یکی دیگه جای من موهای طلاییت رو لمس کنه ، فکر اینکه سوگلی یکی دیگه باشی ، ا.ت دیوونم میکنه
ا.ت : بازم میگم اونا فقط فکر و خیالِ توی دریای چشمام تو تنها قربانی هستی ، و تنها دست تو این تار های طلایی رو لمس میکنه و من همیشه فقط سوگلی سوکجین میمونم ...
منم غرق شدم توی آسمون شب چشمات فقط تو نیستی که درگیرِ فکر و خیالی اینکه انگشتای یکی دیگه هم لای موج موهات باشه منو دیوونه میکنه
سوکجین : هوم(با حالت خنده) پس فقط من درگیر حسودی نیستن سوگلی من !
ا.ت : پس از چی میترسی
سوکجین : دیگه نمیترسم ! اگه تو بودی ، باشی ، و همینجا کنارم بمونی !
_ سوکجین چونهی ا.ت رو با نوک انگشتش بلند کرد بهش نزدیکتر شد نزدیکتر و نزدیکتر تا لباش رو به لبای ا.ت برسونه حالا چشمای دریایی ا.ت بسته شده بود و اجازه میداد بهتر طعم مست کنندهی لبای سوکجین رو حس کنه _
_این لحظه باعث میشد تمام افکار پریشون از بین برن باعث میشد تک تک سلول های بدنشون باور کنن که تا وقتی زیر آخرین بارون میشینن پیش هم هستن تا وقتی که یکی هست و یکی نیست تا وقتی که عصاش رو به دیوار تکیه داده تا همیشه برای همدیگه و همینقدر زیبا به هم پایبند باشن همچون ماهوپری .....
"ریدم ؟ معلومه !"
" تاحالا از جین فعالیت نکردم همینی که هست رو به بزرگیه خودتون قبول کنین"
ناگهان در باز شد و صدای ضعیفی به گوش رسید ، تو یه لحظه سمت در برگشت ، بازم همون چشمهای زیبا و فریبنده همون چشمایی که به رنگ دریا بود و اون تو عمیق ترین گودال غرق شده بود ..
"چشمهاش مال تو هستن سوکجین از چی میترسی ؟ "
صدا های تو سرش خاموش نمیشدن
و همش باعث میشد با ترس به چشماش نگاه کنه
با ترس اینکه یه نفر اونو از دریای چشماش بیرون بکشه
ترس اینکه دست یه نفر دیگه موهای طلاییش رو لمس کنه
ترس اینکه دیگه نتونه طعم لباش رو بچشه
ترس اینکه دخترش رو از دست بده ، ترس اینکه براش کافی نباشه و نتونه نگهش داره .....
با قدمای آروم سمت سوکجین حرکت کرد با همون ظرافت و زیبایی همچون ماهوپری
سوگلیِ سوکجین حالا کمتر از یه قدم باهاش فاصله داشت .
ا.ت : از چی میترسی شاهزاده ؟!
سوکجین : ازین که .... خب ازین که ....
ا.ت : میدونم میترسی صداهای تو سرت واقعی باشن
سوکجین : اره دقیقا از همین میترسم ازین میترسم که از سوگلی سوکجین ! بشی سوگلی یکی دیگه
ا.ت : همهی اینا فقط فکر و خیالِ تو برای من بهترین و کاملترینی نیازی به تغییر نیست
سوکجین : ولی فکر اینکه شاید یکی منو از دریای چشمات بیرون بکشه ، فکر اینکه دست یکی دیگه جای من موهای طلاییت رو لمس کنه ، فکر اینکه سوگلی یکی دیگه باشی ، ا.ت دیوونم میکنه
ا.ت : بازم میگم اونا فقط فکر و خیالِ توی دریای چشمام تو تنها قربانی هستی ، و تنها دست تو این تار های طلایی رو لمس میکنه و من همیشه فقط سوگلی سوکجین میمونم ...
منم غرق شدم توی آسمون شب چشمات فقط تو نیستی که درگیرِ فکر و خیالی اینکه انگشتای یکی دیگه هم لای موج موهات باشه منو دیوونه میکنه
سوکجین : هوم(با حالت خنده) پس فقط من درگیر حسودی نیستن سوگلی من !
ا.ت : پس از چی میترسی
سوکجین : دیگه نمیترسم ! اگه تو بودی ، باشی ، و همینجا کنارم بمونی !
_ سوکجین چونهی ا.ت رو با نوک انگشتش بلند کرد بهش نزدیکتر شد نزدیکتر و نزدیکتر تا لباش رو به لبای ا.ت برسونه حالا چشمای دریایی ا.ت بسته شده بود و اجازه میداد بهتر طعم مست کنندهی لبای سوکجین رو حس کنه _
_این لحظه باعث میشد تمام افکار پریشون از بین برن باعث میشد تک تک سلول های بدنشون باور کنن که تا وقتی زیر آخرین بارون میشینن پیش هم هستن تا وقتی که یکی هست و یکی نیست تا وقتی که عصاش رو به دیوار تکیه داده تا همیشه برای همدیگه و همینقدر زیبا به هم پایبند باشن همچون ماهوپری .....
"ریدم ؟ معلومه !"
" تاحالا از جین فعالیت نکردم همینی که هست رو به بزرگیه خودتون قبول کنین"
- ۷.۷k
- ۱۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط