از خاکستر برخاسته
دل از تکرار بیرحمانه ی دنیا گریزان است
شبیه آه بی پروای مجنون در بیابان است
ز زخمم گل نمیروید که این خاک از عطش خشک است
که با هر زخم در من شعلهای تازه نمایان است
درونم کودکی تنهاست در سرمای بی لبخند
که هر آغوشی از من دور و هر لبخند پنهان است
نپرس از خستگیهایم که بغضی ناشناسم من
که در آیینه هم تصویرم از اندوه عریان است
به هر سویی که رفتم سرنوشت از پشت میخندید
جهانم مثل تکراریترین کابوس و ویران است
ولی با هر نفس میسازم این ویرانه را از نو
که ایمان به فرداها چراغ راه انسان است
من از خاکسترم برخاستم با چشم بیدارم
که هر شب را سحر باید اگرچه دور امکان است
محمد خوش بین
شبیه آه بی پروای مجنون در بیابان است
ز زخمم گل نمیروید که این خاک از عطش خشک است
که با هر زخم در من شعلهای تازه نمایان است
درونم کودکی تنهاست در سرمای بی لبخند
که هر آغوشی از من دور و هر لبخند پنهان است
نپرس از خستگیهایم که بغضی ناشناسم من
که در آیینه هم تصویرم از اندوه عریان است
به هر سویی که رفتم سرنوشت از پشت میخندید
جهانم مثل تکراریترین کابوس و ویران است
ولی با هر نفس میسازم این ویرانه را از نو
که ایمان به فرداها چراغ راه انسان است
من از خاکسترم برخاستم با چشم بیدارم
که هر شب را سحر باید اگرچه دور امکان است
محمد خوش بین
- ۱.۳k
- ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط