نمیدانم که چقدر گذشته است که باران می بارد و یاد تو را ب

نمیدانم که چقدر گذشته است؛ که باران می بارد و یاد تو را با خود می‌آورد. چه بخواهم و چه نخواهم، جانا؛ بی خبر و بی وداع، مرا در آغوش سکوت جاگذاشتی و رفتی!تو رفتی؛ اما چرا خواستنت هنوز هم تمنای هر رگ است؟ چرا هنوز هم در دل شب های سرد، منتظرم تا برگردی و گرمای وجودت را به من بازگردانی؟آری، من با دل ساده ام در انتظار تو هستم؛ تا وقتی برگردی، تمام تاریکی ها را با عشق و امید پر می‌کنم. جانا! به من بگو آیا باید در انتظار تو بمانم یا به دست تقدیر بسپارم و بی خیالت شوم؟جانا! به من بگو چرا بی وداع، در سرمای سوزناک این زندگی، مرا تنها گذاشتی؟ جانا! چرا در این تنهایی؛ به جای تو، با یک مجسمه سرد و بی جان گفتگو می‌کنم!؟جانا! چرا برای دیدن چهره ات‌؛ ناچارم به سنگ قبر سردت خیره شوم؟ چرا به جای آغوش گرم تو، باید به این سنگ سرد دست بزنم و حسرت بخورم..؟جانا؛ تو... چرا باید به من می‌آموختی که رفتن های واقعی، خداحافظی ندارند....؟
دیدگاه ها (۳)

‌ رو݁ꨲیاᩘی م𐇽ن ریدم😑نظر بدین ...

از تو سکوت مانده و از من، صدای توچیزی بگو که من بنویسم به جا...

امشب چشمانم را به باران می سپارم انگشتانم را به شعـر و در ان...

نمی داند دل تنها، میان جمع هم تنهاستمرا افکنده در تنگی، که ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط