تا نشست تو ماشین گفت اون سیم رو بده من خودم وصل میشم آهنگ

تا نشست تو ماشین گفت اون سیم رو بده من خودم وصل میشم آهنگ بزارم !
با لحنی عصبی گفتم علیک سلام ؟! بشین تو ماشین ، یه نفسی بکش ، بعد شروع کن به آهنگ گذاشتن .
همینطوری که داشتم چپ چپ نگاش میکردم، سیم رو از گوشیم کندم ، گفتم چته تو ؟ شورشو در آوردیاا ؟هم خودتو کُشتی با این آهنگای قدیمی هم مارو ، بس کن دیگه خسته نشدی؟
به ولله آدمو افسرده میکنی ، آدمو یاد هزارتا کوفت و زهره مارو و بدبختیای نداشتش میندازی ؛
پیرمردی مگه آخه از اینا گوش میکنی؟
یه نخ از اون پاکت بهمن‌ش درآورد گذاشت گوشه‌ی لبش
ولوم آهنگ رو کم کرد گفت ، خیلی دوست داشتم زمانی که ایران تو استعمار روسیه و انگلیس بود به دنیا میومدم و زندگی میکردم ؛
نگاه نکن خونه های الان ده بیس طبقه‌ست و یه حیاط درست حسابی ندارن ، اونموقع ها که اینطوری نبوده خونه‌ها نهایت دوطبقه بود
نود درصد خونه ها حوض و تراس داشت ، با صفاهاا ...
گفتم الآن خب که چی ؟؟ حرفتو بگو؛
کبریت زد زیرش و یه کام سنگین گرفت
گفت دلم میخواست اونموقع‌ها زندگی میکردم یدونه از اون خونه‌ها داشتم . یه تراس و یه حوض وسط حیاط خونم ؛
مینشستم تو تراس رو این صندلی ها که هستن عقب جلو میشن؛از اونا
رو به حیاط و اون حوض که برگای درختا ریخته رو آب و کفه حیاط
در و پنجره هارو هم باز میذاشتم
صدای سرهنگ‌زاده از گرامافون پخش میشد و یه استکان چای تازه دم دستم بود !
همه‌ی این داستانا که باهم اوکی میشد
اونموقع سیگارمو میذاشتم کنج لبم و کبریت میزدم زیرش ...
راستش ؛ از یه جایی به بعد دیگه صداشو نمی‌شنیدم
صدای آهنگ تو گوشام پر شده بود !
تو همون خونه بودم با همون حس و حالی که میگفت ؛
تراس ، صندلی ، پتوی رو پام ، چای دستم ، سیگار کنج لب و گرامافون و برگای پاییزی کف حیاط و روی حوض با نم نم بارون ...
میدونی ؟
شاید خیلی ساده بود ، اما آرامش و حس خوب داشت ، جسم و روحتو قلقلک میداد
بنظرم بعضی وقتا یه چیزایی حالتو خوب میکنه که اصلا ربطی به سن و سال نداره !
شایدم من اشتباه میکنم و ربط داره ؛
یا شایدم ما پیر شدیم ، نمی‌دونم...

نویسنده: یونس‌کریم‌زاده
.
.
#اهنگ ، #ابی ، #داستان_کوتاه ، #شرح_پریشانی ، #نوستالژیک ، #عشق ، #حس_خوب
دیدگاه ها (۳۵)

خَسته از خویشَم، در آغوشَم بگیر...- مظفر النواب .#شعر ، #عشق...

خیلی دلم ترمینال می‌خواد! مسخره‌س نه؟ دلم می‌خواد با یه گوشی...

آقا صفار همسایه دیوار به دیوارمان توی سن هفتاد و خورده‌ای سا...

اونجا که ادیب صابر میگه:گویند که هر چیز به هنگام بُود خوش......

ترسناک ترین خاطره ی من

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط