..love or lust.. (: پارت هدیه:) Part17
☆عشق یا هوس★ [Part¹⁷]
[یک ماه بعد]
(ویو میسو)
با برخورد نور شدید خورشید به صورتم چشمام رو روهم فشردمو اروم باز کردم....
یه دختر جوون رو دیدم که داشت پرده اتاقم رو درست می کرد... مثل همیشه هیچ حسی تو دست پاهام نداشتم و به تک تک حرکات اون دختر خیره شده بودم...
دست های ظریفی داشت لاغر اندام بود و پرتوی خورشید به صورتش اصابت می کردو پوست گندومیشو نمایان تر می کرد..
زیبایی دلنشینی داشت..وایب قشنگ و توصیف ناپذیر طلوع خورشیدرو بهم میداد...
درست بر عکس من... اون مثل طلوع خورشید لذت بخش وگرم زیبا بود ولی من زیبایی غروب رو به همراه داشتم قشنگ در متضاد هم دیگه بودیم...
.
حسرت زیباییشو می خوردم که یهو با زمزمه کردن اهنگ معروف دلنشین پاریسی زیر لب و اروم اروم رقصیدنش فورا به خودم اومدم...
م.من کجام؟؟!!...من الان باید تو اون خونه لعنتی باشم و یا...به طمع مرگ گریبان شده باشم! پس...اینجا چی کار میکنم؟؟!.. بعدشم این دختره دیگه کیه؟!
.
شاید احماقه باشه ولی...شاید این دختر فرشته مرگم باشه!...ولی..برای فرشته مرگ بودن زیادی زیبا و دلنشینه..دقیقا مثل اون اهنگی که زیر لب زمزمه میکنه... دلنشین و شیرین...برعکس شخصیت من... تلخ و به شدت پیشنهاد دهنده...و شایدم گاهی.. بهتره بگم بیشتر موقع ها دردسر ساز...
تمام جرعتمو جمع کردم و خواستم بگه که یهو صدای ضعیفی از گلوم شدت گرفت و به دهنم رسید و گفتم:
میسو: ت.ت.تو کی هستی؟؟!!..
من کجام؟!..اینجا چی کار میکنم؟!!.
...: بیدار شدی میسو!!!..واییی خداروشکر!!.. داشتم از نگرانی میمردم دختر..خوبی!!!!.(خوش حالی و بغض)
اون چشم های نگران و بغضیش خیلی برام اشنا بود...همه نقاط صورتش رو انگار جایی دیدم ولی به طرزعجیبی یادم نمی یومد...
خواستم تمرکز کنم تا یادم بیاد که یهو سرم تیر کشید چشم هامو از دردش محکم روی هم فشردم و با تصاویر مبهم مواجه شدم...
تو یک تصویر بچه ای رو میدیدم که وقتی روی زمین سرد دراز کشیده بود گریه می کرد..محیط اطرافش تاریک بود و بجز حلقه های اشک تو چشم هاش چیزی نظرمو جلب نمی کرد... و تو تصویر دیگه خودمو دیدم که داشت باهمین دختر گیم بازی میکردم و کلی سرو صدا می کردیم ...
با صدا زدنای پشت سره هم به خودم اومدم و دست هایی که دور سرم گرفته بودم رو ورداشتم و با دکتر و کلی پرستار مواجه شدم .... دکتر همه چیزو چک کرد و مدام حالمو میپرسید و بعد هی پشت سره هم تو پرونده تو دستاش چیزی یادداشت می کرد و اخر سر نفس راحتی کشید و گف:
#:هوفف(نفس راحت)...خانم مین میسو.. شما به دلیل ضربه ای که به پس سری مغزتون وارد شده دچار فراموشی کوتاه مدت شدید و اینم بگم که جای نگرانی نیست فورا بهبود پیدا میکنید(لبخند)
میسو:...چی!؟... فراموشی!(شوک)
...:میسو تو واقعا منو ایسگاه نکرده بودی؟!!... تو.. تو واقعا فراموشی گرفتی!...هییی!..منم لونااا!!!.. یااا! چرا منو یادت نمیاد..(نگران)
#: فکر می کنم درست به حرف های من گوش ندادین خانم... بهتون که عرض کردم،..خانم مین حالشون خوبه و فقد به دلیل اون ضربه ای که به سرشون موقع بیهوش شدن بهشون وارد شده باعث فراموشی کوتاه مدته شون شده همین... خوب اگه جاییتون درد گرفت و چیزی خواستین اون دکمه بغل تخت رو فشار بدین تا خودمو برسونم(لبخند زد و رفت)
میسو:باشه..حتما! ممنون (لبخند)
لونا:..هوففف!..داشتم میمردما!...خدا لعنتت کنه میسو! ..چرا مراقب خودت نبودی؟!... چرا باز رفتی پیش بابات؟!!...تو که میدونی اون برای نفع خودش بهت زنگ میزنه و تورو تو دردسر میندازه! چرا از شرش راحت نشدی؟!(نگران و ترسیده)
میسو:هوففف باشه اروم باش دختر!... من تورو هنوز کامل یادم نیومده ولی از الان داری دیوونم میکنی!..اروم باش!(جدی)
لونا:هوففف.. اوکی ارومم..من ارومم...
میسو:واقعا..اخه..(تعجب)
لونا:توقع داری الان اروم باشم میسو!.
میسو:به خدا پامیشم میرم بیرونا!
لونا: تو!.. اییییی(دردش اومدم)
می خواستم تو جام تکون بخورم که یهو درد وحشت ناکی رو کتف چپم حس کردم و فورا تمام وجودمو مملواز خودش کرد... دست راستمو از درد مشت کرده بودم که یهو یه پرستار با شتاب وارد اتاق شد و رو به لونا گف:..
◇:خانم شما هنوز اینجایید!!!.. زود باشید برید بیرون بزارید خانم مین استراحت کنن!
میسو:...نه اشکالی نداره...
اخمام از درد تو هم رفته بودن که با گفتن دوباره فاملیم به خودم اومدم و برام تعجب شد که چرا اینقدر احترام میزارن؟!..اون از دکتر و اینم از این پرستاراش..هوففف کلافه قبل از اینکه لونا رو از در بیرون کنه گفتم:..
میسو: ببینم..چرا اینقدر با فامیلی منو صدا میزنید؟!..و اینم برام عجیبه من الان چرا باید تو بیمارستان خصوصی بستری بشم؟؟.
◇:متاسفانه نمی تونیم بهتون بگیم..البته فعلا.
میسو:....
.
《ادامه دارد》
[یک ماه بعد]
(ویو میسو)
با برخورد نور شدید خورشید به صورتم چشمام رو روهم فشردمو اروم باز کردم....
یه دختر جوون رو دیدم که داشت پرده اتاقم رو درست می کرد... مثل همیشه هیچ حسی تو دست پاهام نداشتم و به تک تک حرکات اون دختر خیره شده بودم...
دست های ظریفی داشت لاغر اندام بود و پرتوی خورشید به صورتش اصابت می کردو پوست گندومیشو نمایان تر می کرد..
زیبایی دلنشینی داشت..وایب قشنگ و توصیف ناپذیر طلوع خورشیدرو بهم میداد...
درست بر عکس من... اون مثل طلوع خورشید لذت بخش وگرم زیبا بود ولی من زیبایی غروب رو به همراه داشتم قشنگ در متضاد هم دیگه بودیم...
.
حسرت زیباییشو می خوردم که یهو با زمزمه کردن اهنگ معروف دلنشین پاریسی زیر لب و اروم اروم رقصیدنش فورا به خودم اومدم...
م.من کجام؟؟!!...من الان باید تو اون خونه لعنتی باشم و یا...به طمع مرگ گریبان شده باشم! پس...اینجا چی کار میکنم؟؟!.. بعدشم این دختره دیگه کیه؟!
.
شاید احماقه باشه ولی...شاید این دختر فرشته مرگم باشه!...ولی..برای فرشته مرگ بودن زیادی زیبا و دلنشینه..دقیقا مثل اون اهنگی که زیر لب زمزمه میکنه... دلنشین و شیرین...برعکس شخصیت من... تلخ و به شدت پیشنهاد دهنده...و شایدم گاهی.. بهتره بگم بیشتر موقع ها دردسر ساز...
تمام جرعتمو جمع کردم و خواستم بگه که یهو صدای ضعیفی از گلوم شدت گرفت و به دهنم رسید و گفتم:
میسو: ت.ت.تو کی هستی؟؟!!..
من کجام؟!..اینجا چی کار میکنم؟!!.
...: بیدار شدی میسو!!!..واییی خداروشکر!!.. داشتم از نگرانی میمردم دختر..خوبی!!!!.(خوش حالی و بغض)
اون چشم های نگران و بغضیش خیلی برام اشنا بود...همه نقاط صورتش رو انگار جایی دیدم ولی به طرزعجیبی یادم نمی یومد...
خواستم تمرکز کنم تا یادم بیاد که یهو سرم تیر کشید چشم هامو از دردش محکم روی هم فشردم و با تصاویر مبهم مواجه شدم...
تو یک تصویر بچه ای رو میدیدم که وقتی روی زمین سرد دراز کشیده بود گریه می کرد..محیط اطرافش تاریک بود و بجز حلقه های اشک تو چشم هاش چیزی نظرمو جلب نمی کرد... و تو تصویر دیگه خودمو دیدم که داشت باهمین دختر گیم بازی میکردم و کلی سرو صدا می کردیم ...
با صدا زدنای پشت سره هم به خودم اومدم و دست هایی که دور سرم گرفته بودم رو ورداشتم و با دکتر و کلی پرستار مواجه شدم .... دکتر همه چیزو چک کرد و مدام حالمو میپرسید و بعد هی پشت سره هم تو پرونده تو دستاش چیزی یادداشت می کرد و اخر سر نفس راحتی کشید و گف:
#:هوفف(نفس راحت)...خانم مین میسو.. شما به دلیل ضربه ای که به پس سری مغزتون وارد شده دچار فراموشی کوتاه مدت شدید و اینم بگم که جای نگرانی نیست فورا بهبود پیدا میکنید(لبخند)
میسو:...چی!؟... فراموشی!(شوک)
...:میسو تو واقعا منو ایسگاه نکرده بودی؟!!... تو.. تو واقعا فراموشی گرفتی!...هییی!..منم لونااا!!!.. یااا! چرا منو یادت نمیاد..(نگران)
#: فکر می کنم درست به حرف های من گوش ندادین خانم... بهتون که عرض کردم،..خانم مین حالشون خوبه و فقد به دلیل اون ضربه ای که به سرشون موقع بیهوش شدن بهشون وارد شده باعث فراموشی کوتاه مدته شون شده همین... خوب اگه جاییتون درد گرفت و چیزی خواستین اون دکمه بغل تخت رو فشار بدین تا خودمو برسونم(لبخند زد و رفت)
میسو:باشه..حتما! ممنون (لبخند)
لونا:..هوففف!..داشتم میمردما!...خدا لعنتت کنه میسو! ..چرا مراقب خودت نبودی؟!... چرا باز رفتی پیش بابات؟!!...تو که میدونی اون برای نفع خودش بهت زنگ میزنه و تورو تو دردسر میندازه! چرا از شرش راحت نشدی؟!(نگران و ترسیده)
میسو:هوففف باشه اروم باش دختر!... من تورو هنوز کامل یادم نیومده ولی از الان داری دیوونم میکنی!..اروم باش!(جدی)
لونا:هوففف.. اوکی ارومم..من ارومم...
میسو:واقعا..اخه..(تعجب)
لونا:توقع داری الان اروم باشم میسو!.
میسو:به خدا پامیشم میرم بیرونا!
لونا: تو!.. اییییی(دردش اومدم)
می خواستم تو جام تکون بخورم که یهو درد وحشت ناکی رو کتف چپم حس کردم و فورا تمام وجودمو مملواز خودش کرد... دست راستمو از درد مشت کرده بودم که یهو یه پرستار با شتاب وارد اتاق شد و رو به لونا گف:..
◇:خانم شما هنوز اینجایید!!!.. زود باشید برید بیرون بزارید خانم مین استراحت کنن!
میسو:...نه اشکالی نداره...
اخمام از درد تو هم رفته بودن که با گفتن دوباره فاملیم به خودم اومدم و برام تعجب شد که چرا اینقدر احترام میزارن؟!..اون از دکتر و اینم از این پرستاراش..هوففف کلافه قبل از اینکه لونا رو از در بیرون کنه گفتم:..
میسو: ببینم..چرا اینقدر با فامیلی منو صدا میزنید؟!..و اینم برام عجیبه من الان چرا باید تو بیمارستان خصوصی بستری بشم؟؟.
◇:متاسفانه نمی تونیم بهتون بگیم..البته فعلا.
میسو:....
.
《ادامه دارد》
- ۷.۰k
- ۲۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط