..love or lust.. Part۱۶ (((:پارت هدیه:)))
☆عشق یا هوس★ [Part¹⁶]
حالا متوجه میشدم که ایس لقب خوبی برای این مرد بود..دیگه نتونستم تحمل کنم واز عصبانیت و کلافگی بلند داد کشیدم:.. حرومزاده ها تمومش کنید! یا منو بکشید و یا بزارید برم به اون زندگی کوفتی لعنتیم برسم!!! (داد)
ازکلافگی نفسمو با حرص بیرون دام و از سوزش و درد شدید دستام نگاه گذرا بهشون انداختم.... پوست سفید دستم حال بارنگ خون سرخ هم رنگ شده بود و با هربار تکون دادن دستم درد وحشت ناکش تموم بدنمو پر میکرد..لعنتی!.. این طناب کوفتی دستمو کی بریده؟!!!...
با شنیدن صدای عصبی که از پشت سرم رو پوستم با شتاب نشست به خودم اومدم..
×: میخوام به آرزوت برسونمت هر.زه کوچولو! (عصبی پوزخند)
میسو:...(شوک)
&: تمومش کن ایس(کمی کلافه و اروم )
با شوک زدگی نگاش میکردم که یهو با بیرون کشیدن اسلحه از کتش ترس تو رگام با شدت پم پاج میشد وحس ترس استراب رو به تمام نقاط بدنم میرسوند و باعث میشد دست پاهام باز به لرزه وحشت ناکی بیوفتن..لعنت به همتوننن عوضیا! (ترسوبغض) (فیکه جبهه نگرید)
از ترس مثل حیوونی که بوی خطر به مشامش خورده تو جام جابه جا میشدم تا خودمو از این حصار روانی های قاتل نجات بدم ولی با هر بار تکون خوردن این طناب لعنتی بیشتر پوست دستمو خراش میداد و بیشتر تو گوشت دستم فرو میرفت و زخمم رو عمیق تر میکرد...
چشماشو با کلافگی کم رنگی به چند نفر از افرادش داد و گف...
×:از اون صندلی مزاحم بلندش کنید!.. دارید سرگریمی مو ازم میگرید تنه لشا!(کمی کلافه و پوزخند)
با فشرده شدن بازو هام توسط دو مرد بدنم منقبض شد و آدرلانین بدنمو بالا برد...
یهو شعله کم نور امید درونم روشن شد ومتقاعدم کرد برای اخرین بارم که شده تمام سعیمو برای فرارکردن بکنم و خودمو از این بند مرگ نجات بدم...
تمام توان باقی موندمو تو بازو هام جمع کرده بودم و سعی در ازاد کردن دست های حلقه شده دومرد که مثل زنجیر فولادی دور بازوهام پیچیده شده بود داشتم که یهو کتف چپم با شتاب خفیفی به عقب پرتاب شد درد وحشت ناکی رو با خودش به جا گذاشت...
در یک لحضه درد تمام وجودمو پرکرد.
.
حلقه های اشک تمام محوطه داخلی چشمم رو کاملا تسخیر کرده بودن و مانع دید بهتر میشدن..
با ترس وحشت به کتفم نگاه کردم...
لباس سفیدم حال به خون سرخ رنگی آقشته شده بود..و تا خواستم به مرکز درد دست بزنم یهو چشمام سیاهی رفتن و گوشام در لحضات اخر کلمه ای صبت کرد..
&: لعنتی میدونی داری چی کار میکنی؟!!
(کلافه و عصبی)
دیگه صدای نمیشنیدم و گوشام لحضه ای صوت کشید و یهو زیر بدنم خالی شد و تو سیاه چاله بزرگی غرق شدم... شعله کم رنگ امید درونم یهو شدت گرفت و همین یک بار باعث شد بخوام دست پا بزنم اما..انگار دیگه کنترل دست پاهامو از دست داده بودم و حتی دیگه نمی تونستم داد بزنم..
حالا متوجه میشدم که ایس لقب خوبی برای این مرد بود..دیگه نتونستم تحمل کنم واز عصبانیت و کلافگی بلند داد کشیدم:.. حرومزاده ها تمومش کنید! یا منو بکشید و یا بزارید برم به اون زندگی کوفتی لعنتیم برسم!!! (داد)
ازکلافگی نفسمو با حرص بیرون دام و از سوزش و درد شدید دستام نگاه گذرا بهشون انداختم.... پوست سفید دستم حال بارنگ خون سرخ هم رنگ شده بود و با هربار تکون دادن دستم درد وحشت ناکش تموم بدنمو پر میکرد..لعنتی!.. این طناب کوفتی دستمو کی بریده؟!!!...
با شنیدن صدای عصبی که از پشت سرم رو پوستم با شتاب نشست به خودم اومدم..
×: میخوام به آرزوت برسونمت هر.زه کوچولو! (عصبی پوزخند)
میسو:...(شوک)
&: تمومش کن ایس(کمی کلافه و اروم )
با شوک زدگی نگاش میکردم که یهو با بیرون کشیدن اسلحه از کتش ترس تو رگام با شدت پم پاج میشد وحس ترس استراب رو به تمام نقاط بدنم میرسوند و باعث میشد دست پاهام باز به لرزه وحشت ناکی بیوفتن..لعنت به همتوننن عوضیا! (ترسوبغض) (فیکه جبهه نگرید)
از ترس مثل حیوونی که بوی خطر به مشامش خورده تو جام جابه جا میشدم تا خودمو از این حصار روانی های قاتل نجات بدم ولی با هر بار تکون خوردن این طناب لعنتی بیشتر پوست دستمو خراش میداد و بیشتر تو گوشت دستم فرو میرفت و زخمم رو عمیق تر میکرد...
چشماشو با کلافگی کم رنگی به چند نفر از افرادش داد و گف...
×:از اون صندلی مزاحم بلندش کنید!.. دارید سرگریمی مو ازم میگرید تنه لشا!(کمی کلافه و پوزخند)
با فشرده شدن بازو هام توسط دو مرد بدنم منقبض شد و آدرلانین بدنمو بالا برد...
یهو شعله کم نور امید درونم روشن شد ومتقاعدم کرد برای اخرین بارم که شده تمام سعیمو برای فرارکردن بکنم و خودمو از این بند مرگ نجات بدم...
تمام توان باقی موندمو تو بازو هام جمع کرده بودم و سعی در ازاد کردن دست های حلقه شده دومرد که مثل زنجیر فولادی دور بازوهام پیچیده شده بود داشتم که یهو کتف چپم با شتاب خفیفی به عقب پرتاب شد درد وحشت ناکی رو با خودش به جا گذاشت...
در یک لحضه درد تمام وجودمو پرکرد.
.
حلقه های اشک تمام محوطه داخلی چشمم رو کاملا تسخیر کرده بودن و مانع دید بهتر میشدن..
با ترس وحشت به کتفم نگاه کردم...
لباس سفیدم حال به خون سرخ رنگی آقشته شده بود..و تا خواستم به مرکز درد دست بزنم یهو چشمام سیاهی رفتن و گوشام در لحضات اخر کلمه ای صبت کرد..
&: لعنتی میدونی داری چی کار میکنی؟!!
(کلافه و عصبی)
دیگه صدای نمیشنیدم و گوشام لحضه ای صوت کشید و یهو زیر بدنم خالی شد و تو سیاه چاله بزرگی غرق شدم... شعله کم رنگ امید درونم یهو شدت گرفت و همین یک بار باعث شد بخوام دست پا بزنم اما..انگار دیگه کنترل دست پاهامو از دست داده بودم و حتی دیگه نمی تونستم داد بزنم..
- ۴.۶k
- ۲۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط