دریک روز خزانپاییزی پرستویی را درحال مهاجرت دیدمبه او گ
دریک روز خزانپاییزی پرستویی را درحال مهاجرت دیدم.به او گفتم چون بدیار یارم میروی،به او بگو دوستش دارم و منتظرش میمانم.بهار سال بعد پرستو نفس زنان آمد.و گفت دوستش بدار ولی منتظرش نمان...
- ۱۰.۰k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط