در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم: چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم. بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد. و گفت: دوستـــــش بدار ولی منتظـــ
- ۴.۲k
- ۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط