دست هایم را روی صورت خستهام میکشم

دستـ هایمـ را روی صورتـ خسته‌امـ می‌کشمـ.
انگار بخواهمـ غبار سال‌ها را از پوستمـ بتکانمـ،
اما چیزی جز تاریکی به جا نمی‌ماند. اتاق، بوی ناامیدی می‌دهد. بوی خاطراتی که لای چین‌های پرده‌ها و درزهای دیوار جا خوش کرده‌اند و مثل ارواحی سرگردان هر شبـ دور سرمـ می‌چرخند.

نفس‌هایمـ سنگین شده‌اند، مثل کسی که در باتلاق خاطراتـ فرو می‌رود و هرچه بیشتر دستـ وپا می‌زند، بیشتر غرق می‌شود. انگار زمان در اینجا گیر کرده، درستـ مثل من.
عقربه‌های ساعتـ روی دیوار مدامـ تکرار می‌شوند،
اما به جایی نمی‌رسند. هر شبـ، همان قصه‌ی تکراری.

در را باز می‌کنمـ، هوای سرد بیرون، مثل دشنه‌ای روی پوستمـ می‌خزد.
خیابان ساکتـ استـ، انگار تمامـ شهر عزادار چیزی استـ
که نمی‌توانمـ نامش را ببرمـ.
یادش را در تمامـ شهر جا گذاشته‌امـ؛
در ایستگاه اتوبوسی که با همـ منتظر بودیمـ،
در کافه‌ای که همیشه کنار پنجره می‌نشستــ،
در آن پیاده‌روی باران‌خورده‌ای که روزی با همـ قدمـ زدیمـ.

و حالا، تنها من مانده‌امـ، با دلی که مثل خانه‌ای متروکه،
پر از درهای قفل‌شده و پنجره‌های شکسته استـ.
تو نیستی، اما صدایتـ هنوز اینجاستـ. می‌پیچد در جانمـ، مثل زخمی که هرگز بسته نمی‌شود.
دستمـ را روی سینه‌امـ می‌گذارمـ، انگار بتوانمـ این درد را لمس کنمـ.
اما درد، چیزی نیستـ که بشود با انگشتان حس کرد؛
درد، در استخوان‌هایمـ جا خوش کرده، در مغزمـ رخنه کرده،
در رگـ هایمـ جاری شده.

چشمـ هایمـ را می‌بندمـ. کاش دنیا را می‌شد روی پلکـ ها بستـ و در سیاهی محض فرو رفتـ.
کاش می‌شد زمان را به عقبـ کشید، درستـ تا لحظه‌ای که هنوز صدای خنده‌اتـ به گوشم میرسید، تا لحظه‌ای که هنوز آسمان اینقدر خاکستری نبود.

اما زندگی، راه خودش را می‌رود.
درستـ مثل قطاری که از روی جنازه‌ی خاطراتـ عبور می‌کند،
بدون آنکه لحظه‌ای توقفـ کند....🦋🦋

و دوای دردم فقط دیدن گل رویت هست.🫀🌹


منی باغشلا سنی علینین روحی😔
دیدگاه ها (۰)

عزیز دلم...... آرزوی من.....‌‌ دیشب را تا صبح بدنبالت گشتم.....

به من برگردچون مردمی پس از جنگ،به خرابه های شهر و خانه شان.....

شبی در کوچه ی غربت قیامت را بپا کردم نشستم زیر دیواری به یاد...

زندگی در نگهم گلزاریست          و تو با قامت چون نیلوفر / شا...

درخواستی

پارت 3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط