🌻🌻 باز باران میچکد از چشم خیسم
با گهر های فراوان قصه ام را مینویسم

میخورد بر بام گونه اشکای بی درنگم
میچکد بر روی کاغذ لحظه های رنگ رنگم

یادم آرد روز باران چشم در چشم سیاهش
گردش یک روز شیرین در بلندای نگاهش

شاد و خرم نرم و نازک عاشقی دیوانه بودم
توی جنگل ها پراحساس از نگارم می سرودم

میدویدم همچو آهو گرد قلب مهربانش
میپریدم از لب جوی بلند گیسوانش

میشنیدم از پرنده قصه های مرگ فرهاد
از لب باد وزنده عشق های رفته بر باد

داستان های نهانی گشت بر من آشکارا
راز های زندگانی کرده بودش سنگ خارا

پیش چشم روزگاران دستش از دستم جدا شد
قصه ي عشق من و او خاطراتي برفنا شد🌻🌻
دیدگاه ها (۰)

💝💝 قصه گوی ماهری شده‌امهر شب تمام یکی بودها رابا کلاف خیال، ...

❤️❤️ دلتنگی چیز عجیبی نیستدلتنگی یک بیقراری دائمی ستدر خیال ...

🧡🍃 پنداشتی که یاد تو، این یادِ دلنوازدرتنگنای سینه، فراموش م...

💚🦋 آدم دلش هوس می کند یک روزهایی را در هوایِ بی خیالیِ مطلق ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط