رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲
×تو خواب نازنینم بودم که در باز شد با سرعت از خواب پریدم
ندیمه: ببخشید خانم
× ( نفس نفس)
ندیمه: آب بیارم خانم
× چرا اینجوری وارد اتاق میشی
ندیمه : شرمنده ولی اومدم بیدارتون کنم برای شام
× اینجوری آدم بیدار میکنی
ندیمه: (سرشو انداخت پایین)
× عیب نداره
× دختره خوشکلی بود بهش میخورد هم سن من باشه پس شروع کردم ازش پرسیدن
× چند سالته و اسمت چیه
ندیمه: من لیا هستم ۲۰ سالمه
× خوشبختم لیا من اتم
ندیمه: سلام ات... یعنی خانم
× با من راحت باش مثل دوستت خودت
ندیمه؛ باشه ات اعع ببخشید برید برای شام
× باشه
× از روی تخت بلند شدم لباسمو عوض کردم و موهامو شونه کرد درو باز کرد که یک عالمه اتاق درو برم بود رسما گم شده بودم نمی دونستم باید از کدوم طرف برم که در اتاق روبه رویی باز شد اون جونکوک بود بهترین راهم همین بود حتما اونم میخواست غذا بخوره پس به سمتش رفتم
× جونکوک
× تا اسمش رو صدا کردم با کنایه نگام کرد
= چی میخوای( سرد)
× من نمی ...
= خفه شو دنبالم بیا
× این چه رفتاری با یک خانمه
= خانمم هه تو یک جوجه بیشتر نیستی
× من جوجه نیستم
=خفه شو( عربده)
× وقتی داد زد تن و بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی تونستم خودمو کنترل کنم بغض بدی داشتم پس بی صدا گریه میکردم و پشتش شروع به حرکت کردن کردم هرجا میرفت منم میرفتم
= گمشو برو بشین
× اشکامو پاک کردم و رو صندلی نشستم
نگاهی به روبه روم کردم که تهیونگ نشسته بود نگاش نکردم چون به اون میخوره خیلی وحشی تر باشه بی صدا غذامو میخوردم که در به صدا درومد ندیمه درو باز کرد که یک دختر با لباس های ناجور وارد عمارت شد خیلی تعجب کردم ولی اهمیت ندادم همين که سرمو آوردم پایین دختره از موهام گرفت
دختره: هرزه تو کی هستی که پیش عشقای منی
× منظورش از عشق چی بود رو نمی دونستم ولی نباید شل وایستم
× خفه شو هرزه تویی که با این لباس و هزار کیلو آرایش اومدی اینجا
× داشتم باهاش حرف میزد که سوزشی احساس کردم وقتی برگشتم متوجه تهیونگ شدم خیلی بد زده بود جوری که میشد رد دستش رو دید
_ اشغال چطور جرعت کردی با دوست دختر من اینجوری حرف بزنی
دختره؛ ددی کوک نگاه کن
= ته دختره اشغال رو پرت کن تو شکنجه
× از جاهای تاریک میترسم و حالم بد میشه واسه همین شروع کردم به التماس
× خواهش میکنم نه من می... میترسم
= آخه میترسی
× خواهش میکنم میرم تو اتاق صدام در نمیاد( گریه )
_ بادیگارد
بادیگارد: بله ارباب
_ ببرش اتاقش درش رو قفل کن
بادیگارد: چشم
بادیگارد: راه بیفت
× پشت بادیگارد شروع به راه رفتن کردم وقتی به اتاق رسید سریع منو داخل کرد و درو قفل کرد پشت در نشستم و شروع کردم به گریه کردن
× هققق من چه گناهی کردم
× داشتم گریه میکردم که صدای داد دختره رو شنیدم تا آخر شب صداش میومد بالشتو گذاشتم رو سرم و خوابیدم ....
ادامه دارد🌌
حمایت فرا.. فراموش نشه تنکیو بای بای🖤🙂💞
ندیمه: ببخشید خانم
× ( نفس نفس)
ندیمه: آب بیارم خانم
× چرا اینجوری وارد اتاق میشی
ندیمه : شرمنده ولی اومدم بیدارتون کنم برای شام
× اینجوری آدم بیدار میکنی
ندیمه: (سرشو انداخت پایین)
× عیب نداره
× دختره خوشکلی بود بهش میخورد هم سن من باشه پس شروع کردم ازش پرسیدن
× چند سالته و اسمت چیه
ندیمه: من لیا هستم ۲۰ سالمه
× خوشبختم لیا من اتم
ندیمه: سلام ات... یعنی خانم
× با من راحت باش مثل دوستت خودت
ندیمه؛ باشه ات اعع ببخشید برید برای شام
× باشه
× از روی تخت بلند شدم لباسمو عوض کردم و موهامو شونه کرد درو باز کرد که یک عالمه اتاق درو برم بود رسما گم شده بودم نمی دونستم باید از کدوم طرف برم که در اتاق روبه رویی باز شد اون جونکوک بود بهترین راهم همین بود حتما اونم میخواست غذا بخوره پس به سمتش رفتم
× جونکوک
× تا اسمش رو صدا کردم با کنایه نگام کرد
= چی میخوای( سرد)
× من نمی ...
= خفه شو دنبالم بیا
× این چه رفتاری با یک خانمه
= خانمم هه تو یک جوجه بیشتر نیستی
× من جوجه نیستم
=خفه شو( عربده)
× وقتی داد زد تن و بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی تونستم خودمو کنترل کنم بغض بدی داشتم پس بی صدا گریه میکردم و پشتش شروع به حرکت کردن کردم هرجا میرفت منم میرفتم
= گمشو برو بشین
× اشکامو پاک کردم و رو صندلی نشستم
نگاهی به روبه روم کردم که تهیونگ نشسته بود نگاش نکردم چون به اون میخوره خیلی وحشی تر باشه بی صدا غذامو میخوردم که در به صدا درومد ندیمه درو باز کرد که یک دختر با لباس های ناجور وارد عمارت شد خیلی تعجب کردم ولی اهمیت ندادم همين که سرمو آوردم پایین دختره از موهام گرفت
دختره: هرزه تو کی هستی که پیش عشقای منی
× منظورش از عشق چی بود رو نمی دونستم ولی نباید شل وایستم
× خفه شو هرزه تویی که با این لباس و هزار کیلو آرایش اومدی اینجا
× داشتم باهاش حرف میزد که سوزشی احساس کردم وقتی برگشتم متوجه تهیونگ شدم خیلی بد زده بود جوری که میشد رد دستش رو دید
_ اشغال چطور جرعت کردی با دوست دختر من اینجوری حرف بزنی
دختره؛ ددی کوک نگاه کن
= ته دختره اشغال رو پرت کن تو شکنجه
× از جاهای تاریک میترسم و حالم بد میشه واسه همین شروع کردم به التماس
× خواهش میکنم نه من می... میترسم
= آخه میترسی
× خواهش میکنم میرم تو اتاق صدام در نمیاد( گریه )
_ بادیگارد
بادیگارد: بله ارباب
_ ببرش اتاقش درش رو قفل کن
بادیگارد: چشم
بادیگارد: راه بیفت
× پشت بادیگارد شروع به راه رفتن کردم وقتی به اتاق رسید سریع منو داخل کرد و درو قفل کرد پشت در نشستم و شروع کردم به گریه کردن
× هققق من چه گناهی کردم
× داشتم گریه میکردم که صدای داد دختره رو شنیدم تا آخر شب صداش میومد بالشتو گذاشتم رو سرم و خوابیدم ....
ادامه دارد🌌
حمایت فرا.. فراموش نشه تنکیو بای بای🖤🙂💞
- ۱۸.۲k
- ۱۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط