..love or lust.. Part14
☆عشق یا هوس★ [Part¹⁴]
( ویو میسو)
باز نافرمانی پشت نافرمانی... کنترل حرکاتم رو از دست داده بودم که یهو اون با گرفتن فکم تو دستش کنترل همه چیزمو دستش گرفت.
فکم میون دستای خشمگین مردونش اسیر بود و ترس مثل بختگ روقفسه سینم سنگینی میکرد و ازشدت فشار.. رو شونه هام احساس له شدگی شدیدی می کردم........ تمام این مرد وحشت ناک بود..اون دستای خشن و مردونش که حال فکمو به خودش درگیر کرده بود حال محکم تر فشرده میشد وبعد یعدفه به سمت بالا هدایتش کرد.......
.
حس سنگینی بغض تو معدم شعله ور شدو در وجودم اتش گرفت و با حس گرما به گلوم رسید و تمام وجودمو به خودش مبطلا کرد...
دوباره درانتظار وقوع اتفاق وحشت ناک نفسمو بلعیدم و سعی در کنترل ضربان قلبم داشتم تا حداقل نشونی از ضعف درونم دیده نشه...اما بی فایده بود و بغض مانع نفس کشیدنم میشد و حلقه ای از اشک در چشمانم به جا میزاشت و دیدمو طار میکرد....
چشمان خشمین سردش مثل خنجر تیزی روی پوستم کشیده میشد و یهو از چشمانم به سمت لبام کشیده شد... و بعد مکث کوتاهی دوباره به سمت چشمام رفت...
از وحشت با مشت گره خوردم به قفسه سینش زربه میزدم و با ترس و لرزه یهویی که به جونم افتاده بود تقلا می کردم
که یهو چشماش لحضه ای نرم شد ولی سریع جمشون کرد... و باز باهمون چشمان سردش بهم نگاه کرد و با شتاب فکمو پرتاب کرد و اسلحشو از کتش بیرون کشید... با این کار یهویش انگار قلبمو از قفسه سینم بیرون کشیده بود....
لعنتی!..چرا باید اینقدر ضعیف باشم!..
چرا اینطوری با جونم بازی میکرد؟!!!...
.
نفرت درونم بیدار شده بود و با شدت از قفسه سینم به کل بدنم جریان پیدا می کرد و تمام وجودمو به خودش آقشته می کرد...
.
حال ترس و نفرت وجودمو پر کرده بود و با این فرق که این دو درونمو به آشوب کشیده بودن و روی پوستم با گرمای سوزناکشون جا خشک کرده بودن و باهم در جنگ بودن...
چشمامو از عمد روی هم گذاشتم تا از هر نوع ترس و احساسی که از ضعف درونم شدت می گرفت رو سرکوب کنم که یهو صدای قدم های محکم و آروم کسی به گوشم رسید و با تردید چشم هامو باز کردم وبا یه مرد قد بلند و چهار شونه مواجه شدم... اون تا چشمامو باز کرده بودم بهم حس عجیبی میداد...
نگاه سرد و تاریکی داشت درست مثل این عوضی رو مخ!(من ادم ارومیم)..
اما یه چیزی اینجا فرق میکرد..اونم وقتی کتش رو در آورد فهمیدم..
با در آوردن کتش اول مهو و گمشده تو بازو هاش و بدن ورزیدش بودم که یهو با اون نشون مواجه شدم.. اون نشان محرمانه کسایی بود که با باند بزرگ نیو یورک سیتی همکاری می کردن و نقش مهمی رو بر احده داشتن....
اون نشان دقیقا مثل همون نشان بود!..
اون دقیقا نشونه پرتز هارو داشت درست روی بازوش بود.....
.
«ادامه دارد»
شرط پارت ۱۶ : سه تا فالو و صد تا کامنت:)
منم برم سراق پارت بعدی:)
( ویو میسو)
باز نافرمانی پشت نافرمانی... کنترل حرکاتم رو از دست داده بودم که یهو اون با گرفتن فکم تو دستش کنترل همه چیزمو دستش گرفت.
فکم میون دستای خشمگین مردونش اسیر بود و ترس مثل بختگ روقفسه سینم سنگینی میکرد و ازشدت فشار.. رو شونه هام احساس له شدگی شدیدی می کردم........ تمام این مرد وحشت ناک بود..اون دستای خشن و مردونش که حال فکمو به خودش درگیر کرده بود حال محکم تر فشرده میشد وبعد یعدفه به سمت بالا هدایتش کرد.......
.
حس سنگینی بغض تو معدم شعله ور شدو در وجودم اتش گرفت و با حس گرما به گلوم رسید و تمام وجودمو به خودش مبطلا کرد...
دوباره درانتظار وقوع اتفاق وحشت ناک نفسمو بلعیدم و سعی در کنترل ضربان قلبم داشتم تا حداقل نشونی از ضعف درونم دیده نشه...اما بی فایده بود و بغض مانع نفس کشیدنم میشد و حلقه ای از اشک در چشمانم به جا میزاشت و دیدمو طار میکرد....
چشمان خشمین سردش مثل خنجر تیزی روی پوستم کشیده میشد و یهو از چشمانم به سمت لبام کشیده شد... و بعد مکث کوتاهی دوباره به سمت چشمام رفت...
از وحشت با مشت گره خوردم به قفسه سینش زربه میزدم و با ترس و لرزه یهویی که به جونم افتاده بود تقلا می کردم
که یهو چشماش لحضه ای نرم شد ولی سریع جمشون کرد... و باز باهمون چشمان سردش بهم نگاه کرد و با شتاب فکمو پرتاب کرد و اسلحشو از کتش بیرون کشید... با این کار یهویش انگار قلبمو از قفسه سینم بیرون کشیده بود....
لعنتی!..چرا باید اینقدر ضعیف باشم!..
چرا اینطوری با جونم بازی میکرد؟!!!...
.
نفرت درونم بیدار شده بود و با شدت از قفسه سینم به کل بدنم جریان پیدا می کرد و تمام وجودمو به خودش آقشته می کرد...
.
حال ترس و نفرت وجودمو پر کرده بود و با این فرق که این دو درونمو به آشوب کشیده بودن و روی پوستم با گرمای سوزناکشون جا خشک کرده بودن و باهم در جنگ بودن...
چشمامو از عمد روی هم گذاشتم تا از هر نوع ترس و احساسی که از ضعف درونم شدت می گرفت رو سرکوب کنم که یهو صدای قدم های محکم و آروم کسی به گوشم رسید و با تردید چشم هامو باز کردم وبا یه مرد قد بلند و چهار شونه مواجه شدم... اون تا چشمامو باز کرده بودم بهم حس عجیبی میداد...
نگاه سرد و تاریکی داشت درست مثل این عوضی رو مخ!(من ادم ارومیم)..
اما یه چیزی اینجا فرق میکرد..اونم وقتی کتش رو در آورد فهمیدم..
با در آوردن کتش اول مهو و گمشده تو بازو هاش و بدن ورزیدش بودم که یهو با اون نشون مواجه شدم.. اون نشان محرمانه کسایی بود که با باند بزرگ نیو یورک سیتی همکاری می کردن و نقش مهمی رو بر احده داشتن....
اون نشان دقیقا مثل همون نشان بود!..
اون دقیقا نشونه پرتز هارو داشت درست روی بازوش بود.....
.
«ادامه دارد»
شرط پارت ۱۶ : سه تا فالو و صد تا کامنت:)
منم برم سراق پارت بعدی:)
- ۷.۵k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط