💜💜
یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم
یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم
شب‌زنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی 
تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستم
زنگارها را شسته‌ام دور از کدورت‌های دور
آیینه‌ای رو به توام ، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست ، دیگر منی درکارنیست.
دیدگاه ها (۰)

💜💜جا مانده استچیزی جاییکه هیچ‌گاه دیگرهیچ چیزجایش را پر نخوا...

💜💜سرگردانم میان آدمهایی که هیچ کدامشان تو نیستی ...

💜💜نمیدانمتو را به اندازه ی نفسم دوست دارمیا نفسم را به انداز...

💜💜پاییز جان...نارنجیِ خوش آب و رنگم...لطفا هوای چشم‌های خیس....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط