نه قراري براي ملاقات، نه حرفي براي گفتن! نه ذوقي براي خواندنِ کتابي، من را چه شده بود؟!
گوشه‌ي سرد اتاق زل زده بودم به اين احوال سوت وکور! آهنگي که مدام تکرار مي‌شد. صداي عقربه‌هاي ساعتي که گذر بي‌شوق زندگي را نشانم مي‌داد، بشقاب غذايي که دست نخورده باقي مانده بود تا دانه‌هاي برنج، را با سليقه در بالکن بچينم! تا شايد پرندگان رهگذر را دعوت کنم به صرف تنهائيم!
از سر بي‌حوصلگي سراغ کمد وسيله‌هاي قديمي رفتم. نمي‌دانم، شايد لا‌به‌لاي اين اجناسِ خاک خورده به دنبال حوصله‌ي گم شده‌ام مي‌گشتم!
به دنبال روزهايي که به هر بهانه‌اي لب‌هايم کِش مي‌آمد و لبخندي شورانگيز نظم پوست صورتم را بر هم مي‌ريخت.
هر کدام از اين اجناس خاک‌خورده حامل تکه‌اي از من بود! حامل خاطره‌اي که در روزهاي بي‌بازگشت، جا مانده بود.
چشمم خورد به يک گوشيِ تلفن همراه قديمي که نمي‌دانم چه وقت اينجا رهايش کرده بودم. گوشي را دستم گرفتم و نشستم کف زمين و روشنش کردم! به رسم عادت همان روزها با تپش قلب و دست‌هايي عرق کرده يک‌راست رفتم سراغ پوشه‌ي پيام‌ها تا شايد حرفي يا جمله‌اي دلم را به لرزه بياندازد! چشمانم را بستم و يکي از پيام‌ها را بازکردم.
بعد از صدا زدن اسمم و چند کلمه قربان صدقه، نوشته بودي
«سرکلاس بند نمي‌شوم،
مدام از پنجره بيرون را نگاه مي‌کنم، آسمان ابري ست و باد مي‌وزد، بوي باران دارد اين هوا، نشسته‌ايم به نوشتن و استاد مدام تکرار مي‌کند با دلتان بنويسيد من اما دلم پيشِ تو مانده!
چتر نياري با خودت! باراني بپوش، عطر هميشگي‌ات را بزن و کفشي مناسب که پاهايت خسته نشود، مي‌خواهم بي‌توجه به زمان قدم بزنيم! راستي شاخه گلِ آبي رنگ من فراموش نشود! اواسط خيابان وليعصر، سر کوچه‌ي دلبر منتظرت هستم دلبر»
نمي‌دانم چه شد؟!
بعد از خواندن پيامي که از تاريخ ارسالش سه سال و چند ماه مي‌گذشت
وسط تابستاني گرم، باراني پوشيدم و با همان سر و وضعي که خواسته بودي زدم به خيابان. مردم طوري نگاهم مي‌کردند که انگار دو کوچه بالاتر هوا ابري و طوفاني و سرد است، اما من فقط بوي پاييز را شنيده بودم.
رسيدم سرِ همان کوچه‌ي هميشگي و ساعت‌ها نشستم به انتظار آمدنت، راستش با آن قول و قرارهايي که داشتيم اصلاً هيچ‌وقت باور نمي‌کردم اينگونه فراموش شوي!
اما فراموش شده بوديم چشمانم را بستم تا خنده‌ات را يادم بيايد، چشمانم را بستم، چشمانت يادم آمد، شاخه‌ي گل از دستم افتاد نمي‌توانستم بروم، گفته بودي که منتظرم هستي!
در يکي از پيام‌هاي آن گوشي لعنتي گفته بودي که منتظرت هستم!
اما نيامدي. مانده بودم زيرِ باراني که نمي‌باريد!
بادي که نمي‌وزيد...

 #على_سلطانى

📚چيزهايى هست كه نميدانى
دیدگاه ها (۱)

یکی از دوستامون بعد از چندین سال به کسی که دوستش داشت رسید!چ...

و به راستی که ضعیفه بودن زن را نخواهم پذیرفت.زمانی که مردی ب...

آدم های خیالباف همیشه حال شان خوب است.😊با کسی که دوستش دارند...

من به تو می گویم که قوی باشی و می دانم که گاهی کلمات، واقعا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط