یک درویش پیر

#یک درویش پیر
تنها در کلبه ای فرسوده
میان جنگلی متروک
و گرگهایی که انتظار مرگش را میکشند
و جغدهایی که شبها تا بامداد هو هو میکنند
او هنوز نتوانسته هیزمهایش را بفروشد.
تنها...
و ناامید از همه چیز.
و دلشکسته از همه نامهربانیها
تنها او هست و تسبیح
و انگشتر
و کلاه درویشی اش...
دیگر چه فرقی میکند؟؟؟
که باران بیاید
و خشکسالی چند ساله از این جنگل رخت بر ببندد
یا او هم از کشف ادیسون بهره ای ببرد
و یا اینکه جاده خانه اش را آسفالت نمایند...
دیدگاه ها (۱)

#برای از بین بردن تاریکیشمشیر نکشخشمگین نشوفریاد نزن...#چراغ...

#عشقی که به من می دی بوسه ای که به من می دیو عطر تو روی پوست...

#آمده ام تا تو بسوزانی امخسته از اندازه جنجال هااز گذر سوق ب...

#بدون شرح...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط