آن قولی که در عمق چشمانت خانه داشت همان سنگی بود که بنای

آن قولی که در عمق چشمانت خانه داشت، همان سنگی بود که بنای دنیایم را بر آن نهادم. حالا که خرده‌هایش را از زیر آوار جمع می‌کنم، می‌فهمم که بزرگترین خیانت، اعتماد به سنگ نبود، بلکه باور به ماندن تو بود و این ناامیدی، تنها میراثی است که از آن بنای شکسته باقی مانده است
دیدگاه ها (۴)

بگذار هرگونه که می‌خواهندتو را در ذهنشان تصور کنند ... تو با...

نه نوری در افق، نه راهی به سوی نور،در انتظار یک طلوع، در این...

نقاب روی صورتم سنگین شده، اما تماشاچیان فقط به نمایش خیره شد...

سر میدم آواز قو...تموم شده داستانمون....رفت تو قصه ها و...جا...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط