#زیبایی‌شناسی‌خیانت...
دوست می‌دارم، خیانت‌هایت را
که به من روا می‌داری،
زیرا تایید می‌کند که زنده‌ای،
و از دروغ و نقاب پوشیدن،
ناتوان
مرا نقاب‌ها به درد می‌آورد
بیش از به درد آوردن خیانت!
دوست می‌دارم، زان روی
که پُرتناقضی.
زان روی که بیش از یک مرد هستی.
زان روی که طبایعی هستی،
همه درون یک لحظه‌ی پُرلهیب.
دوست می‌دارم آزار دادنِ معصومت را که به من روا می‌داری،
و دندان‌های نیت را
که زشتیِ مکیدنِ خونم را،
ادراک نمی کند.
ضربه‌های دشنه‌ات را دوست می‌دارم،
زان روی که حتی یک بار
از پشت بر من فرود نیامده است.
با شاعری بدعت‌گر چونان تو،
من به خواب می‌روم،
درحالی که بکرترین مضامین جنون‌هایت را،
در برابر چشم و خاطره دارم.
پس تو همواره به سان طفلی، پاک، بی‌گناه،
در سرزمینی که،
بر فراز ناخن های دشنه،
دستکش سفید می‌پوشند.
تو را دوست می‌دارم،
زان روی که پنهان، از بزرگواری خویش می گریزی،
تا بر دروازه‌های اشتیاق،
شیدا، بازگردی.
تو را دوست می‌دارم،
زان روی که من از مدارهای سیاراتِ خرافه و دهشت،
با تو بالا می‌روم.
تو را دوست می‌دارم
زان روی که چون ما، وصل را دریابیم،
نجوای چلچله‌های دریایی و دریا را درمی‌یابیم.
مردی را چون تو،
ده‌ها زن نمی‌توانند دربرگیرند،
پس ای جانان من!
چگونه می‌توانم من
یکباره
همه‌ی آنان باشم!؟
☆☆☆
 #سادگی‌از‌ته‌دلبستگی‌ام پیدا‌بود...
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می‌ارزید
من خودم بودم دستی که صداقت می‌کاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم هر پنجره‌ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می‌داند بی کسی از ته دلبستگی‌ام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی‌ام می‌فهمید
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می‌گفتم
تا دم پنجره‌ها راهی نیست
من نمی‌دانستم
که چه جرمی دارد
دست‌هایی که تهی ست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نرسد
روزگاریست غریب
تازگی می‌گویند
که چه عیبی دارد
که سگی چاق رود لای برنج
من چه خوشبین بودم
همه‌اش رویا بود
و خدا می‌داند
سادگی از ته دلبستگی‌ام پیدا بود...
پ ♡ ن
تنهایی را ترجیح بده به تن هایی که
روحشان با دیگریست
تنهایی تقدیر من نیست
ترجیح من است...
☆☆
ای که در بَرَم نیستی
شبت چگونه گذشت؟
شباهنگام به من اندیشیدی؟
کمی آه کشیدی؟
اشک در چشمت حلقه زد،
آماده گریه شد آیا؟
زندگانیِ بی تو چه ذوقی دارد؟
غذا و سخن و هوا چه معنی دارد؟
که من در گوشه‌یِ دور از این جهان گم شده و بر باد رفته‌ام...
#چوک‌بندر
دیدگاه ها (۳)

#من‌از‌اینجا‌خواهم‌رفت...این شهرشهر قصه های مادر بزرگ نیستکه...

#ماجراىِ‌مرا‌پایانى‌نبود...ماجراى مرا پایانى نبوددر تمام اتا...

#سرچشمه‌و‌شبانه...در تاریکی چشمانت را جستمدر تاریکی چشم‌هایت...

#راه‌دریا‌دور‌است...گاهی اوقاتهیچ میلی به دیدن یک عده آدمی ن...

تکپارتی درخواستی اسمات از ته ته

میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!فکرش را بکن، خو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط