امر می کند که خرامان بیا
بخند و بیا
رقصنده بیا
امر می کند در آغوش من بیا
زنانه بیا
او همیشه تازیانه به دست دارد
وجهان را در دستهای خودش می بیند
او یک گلوله تفنگ است
یک خنجر تیز
و زندانی پر از سگهای نگهبان
امر می کند
و انتخاب می کند
راه نمی رود
زیرا برای راه رفتن باید امر کند
زیرا به خودش نمی تواند امر کند
در انتظار ایستاده ام که امر کند
و مرا بخواند
تا آخرین قصه زندگی او را بنویسم
اگر مرا بخواند
@lovebandar
دیدگاه ها (۰)

عشق تو مرا از بستر رخوتناکمآزاد می کندو از مرگ روزمرهو می گس...

مرا‌‌ رها نکن عزیزمتحمّل رفتنت را ندارمبا اشک‌های حسرتمنمی‌ت...

آدم الکیای زندگیتو اَلَک کنفکر کن امشب ماشین‌زده بهت بردنت ب...

من...!خالی از عاطفه و خشم...خالی از خویشی و غربتگیج و مبهوت ...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

عشـق تحقیر شده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط