امروز تمام تنهاییهایم در زیر گلویم تجمع کردند

... امروز تمامِ تنهایی‌هایَم در زیر گلویم تجمع کردند!
به گمانم این دسته تجمعات را بغض می‌نامند!
اما مردم اینجا بغض را چیزی ساده تر از اینها می‌پندارند...
هر کسی از هر جایی می‌آید حرفی از آن می‌زند!
اینان نمی‌دانند بغض درد لاعلاج است..
میدانی اگر این جماعت میدانستند بغض لاعلاج است حتی اسمش را هم نمی‌آوردند!
اما من حالا از این همه بغض وحشت زده‌ام!
بغضی که چنان دست بر گلویم نهاده که گویی قصدش گرفتن جان من است!
او می‌خواهد مرا از درون خفه کند- می‌خواهد راه نفسم را ببندد...
آخ که چه مرگ آرام و ساکتی!
نه کسی می‌فهمد و نه کسی میبنید و نه کسی برایت اشک می‌ریزد! ...
مضحک است!
از درد هایم با کسانی سخن می‌گویم که معنی درد را نمیفهمند!
اصلا من بگویم و آنان هم بفهمند چگونه می‌خواهند بفهمند که تو خودت تمامِ خودت را از زندگی ام بیرون کشیدی؟!
اهالی اینجا هنوز توهم امید دارند!
هنوز به امید چشم دارند! ...
خیال می‌کنند روزی می‌آیی و من از این دیوانگی رها میشوم!
اما نه خیال باطلی‌ست!
آنچه گذشت را فقط من میدانم و تو-
من از رد پاهایت پرسیدم آیا روزی بازمیگردی؟؟
پاسخشان سکوت بود! سکوتی که کلمه ی "نه"  را فریاد می‌زد...
تو برنمیگردی و به داد چشمانم نخواهی رسید ...
من نیز تا ابد همان کسی خواهم ماند که در میان آدمها به دنبال روی ماهَت خواهد گشت...
همان که میگویند دیوانه شده...
کاش انقدر این دروغ را بگویند و یک کلاغ چهل کلآغش کنند تا به گوشت برسد و دلت بسوزد!
کاش تو هم این شایعه را روزی باور کنی، فکری شوی، بیایی و منِ بی تو را از دور تماشا کنی! _
شاید چشمهایت هم از حال زارم خیس شد_
شاید آمدی و دیدی بی‌راه هم نمی‌گویند!
ببینی چگونه دیوانه وار مینویسم و برای در و دیوار و درخت و پرنده شعر می‌خوانم! ...
شاید اگر تو مرا از دور ببینی به خیالت دیوانه شده باشم و یا حتی از دست رفته باشم!
اما نه نزدیک بیا! من تمام سکوتم را جمع کردم تا در مقابل چشمهایت در یک نگاه آن را بِشِکَنَم! ...
بیا و بپرس حالت چطور است تا برایت بگویم خوبم!
بگویم تورا در بین عابران این شهر میبینم و صدایت میزنم و با تو همکلام میشوم!
پس خوبم!
شبها به آسمان نگاه میکنم انگار تو را در آنجا میجویم!
سرم را پایین می‌آورم چشمم به حوض می‌افتد که بازهم انعکاس روی تورا در آب میبینم!
باران می‌بارد صدایت را میشنوم که بازهم مرا می‌خوانی! ...
من خوبم، خیلی خوب...
دیوانگی ام را انکار نمیکنم چون چشمانت را خوب شناخته‌ام!...
میدانم به داد دیوانه ات نمیرسی...
لااقل کمتر از خانه بیرون برو!
چشمانت را به روی هر بیچاره ای باز نکن!
بگذار تعداد دیوانه های این شهر کمتر باشد...

#عاشقانه
#خاصترین
دیدگاه ها (۰)

وقتی مدت زیادی را تنها سر کنی- به اختیار یا به جبر شرایط-،کم...

سهم من از زندگی ای کاش چشمان تو بوددر میان دست من گرمای دستا...

بعد مرگم شده بود…آمدم مجلس ترحیم خودم ،همه را می دیدمهمه آنه...

وقتی داشتم روزهای سختم را بدون یاریِ آدم‌ها پشت‌سر می‌گذاشتم...

میدانی درد دارد :))))قفسه ی سینه ام درد دارد دردی مشابه با ش...

🌱🍒این شعرا را برایت به یادگار می گذارم        دلی نوجوان را ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط