خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت39


با این حرفش روح از تنم بیرون رفت و لبم باز شد که بگم من زنتم اما نتونستم.
به جاش خواستم بلند بشم که دستم و گرفت و گفت
_من اون روابطی که تو فکر میکنی و با دخترا ندارم آیدا...اینکه باهاشون دوستم دلیل نمیشه همه شون و به تختم راه داده باشم،دوست ندارم مدام با شک بهم نگاه کنی. من آدم خیانت کردن نیستم. تا وقتی باهاتم سمت دختر دیگه ای نمیرم پس بهم اعتماد کن.
جوابی بهش ندادم.هنوز دلخور بودم...
سرش و از روی پام برداشت و روبه روی صورتم مکث کرد و پچ زد
_من میخوامت عزیز دلم.. بیشتر از اونی که فکرش و بکنی خانومم... خانوم کوچولوم...
لبخند زدم که بی قرار لب هاش روی لب هام نشست.
* * * * *

ماشین و جلوی خونه ی سحر پارک کرد و گفت
_باید میومدی خونه ی من...
خواب آلود گفتم
_یه وقت دیگه.
دماغم و کشید
_خوابت گرفته کوچولو..
_عادت ندارم تا دیر وقت بیدار بمونم. نمیدونم تا بالا دووم میارم یا توی پله ها خوابم میبره.
موهام و از صورتم کنار زد
_می‌خوای بغلت کنم؟
دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم
_شب بخیر.
پیاده که شدم از فرط خواب جلوی پامم نمیدیدم.
به سختی زنگ خونه ی سحر رو زدم که با تاخیر در باز شد.
دستی برای اهورا تکون دادم که پیاده شد و با قدم های بلند به سمتم اومد و سخت در آغوشم کشید و گفت
_هنوز سر حرفم هستم... ببرمت خونم؟تو بغل من بخواب هوم؟تا صبح نگات کنم.تنت و بو کنم... لعنتی چی کار کردی که دلم نمیاد ولت کنم؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_منو ببر خونت... هیچ وقتم برنگردون.من مال توعم منم میخوام پیشت باشم... همیشه ی همیشه

🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۷)

#خان_زاده #پارت40کش و قوسی به تنم دادم و چشمام و باز کردم.نگ...

#خان_زاده #پارت41چشمام گرد شد و خواستم بلند بشم که اجازه ند...

#خان_زاده #پارت38ابرو بالا انداختم_من واقعا احساس سرما نمیک...

#خان_زاده #پارت37با دیدن منظره ی روبه روم چشمام برق زد.یه ر...

پارت شانزدهم رسیدیم اونیکس:ماری نمیخوای توضیح بدی؟چه توضیحی ...

قهوه تلخ پارت۵۱ویو دازای قطره اشکی از گوشه چشمم ریخت ناخوداگ...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط