part
part: ⁵⁹
عشق بی رنگ
کلاس که خالی شد اومد سمتم.. با هر قدمی که به سمتم برمیداشت.. منم برعکسش یه قدم به عقب بر می داشتم.. وقتی خوردم به دیوار نفسم رو حبس کردم...
سونگمین: ترسیدی؟
ا.ت: ن.. نه..
اومد رو به روم وایساد و فاصله ی کمه بینمون رو پر کرد.. خواستم فرار کنم که دستمو گرفت و کوبوندم به دیوار..
ا.ت: و.. ولم کن..
سونگمین: بهت گفتم.. من به هرکسی که بخوام میرسم..
ا.ت: لطفا.. خواهش میکنم.. من.. نمیتونم باهات باشم..
سونگمین: چرا.. مگه من چی کم دارم؟
ا.ت: هیچی کم نداری... ولی.. با توجه به موقعیتم نمیتونم.. باهات وارد رابطه بشم..
سونگمین: قانع نمیشم..
گردنمو گرفت.. سعی کردم با دستام هولش بدم ولی من.. خیلی ضعیف بودم.. خواست لبشو بذاره رو لبم که یهو سر و کله ی مدیر پیدا شد..
اقای کیم: دارین چیکار میکنین؟
چون موهام رویه صورتم ریخته بود منو نشناخت.. سریع از کلاس اومدم بیرون و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم دوییدم..
سونگمین: عااا.. هیچی.. داشتم با... کجا رفت؟
اقای کیم: بهتره که بری سونگمین.. انقد دردسر درست نکن پسر..
سونگمین: اوکی..
رفتم بیرون از مدرسه.. نفس راحتی کشیدم.. مدیر کیم امروز فرشته ی نجاتم شد..با دیدن ون مشکی سوارش شدم.. ون حرکت کرد...
حتی نمیتونم بدون استرس درس بخونم.. خواسته زیادیه؟ انقد به این چیزا فکر کردم که متوجه نشدم کی رسیدیم.. پیاده شدم..
دیدم تهیونگ داره با جیمین حرف میزنه..
رفتم پیششون.. تعظیم کردم..
ا.ت: سلام..
ته: عاا.. سلام.. خوبی؟
جیمین: سلام ا.ت.. خوبی؟
ا.ت: خوبم ممنون..
ته: برو داخل یکم دیگه میام..
ا.ت: باشه..
رفتم داخل عمارت.. رفتم تو اتاق.. کیفمو گذاشتم گوشه اتاق...لباسامو عوض کردم..
موهامو شونه کردم و بستم.. رفتم پایین..
با دیدن جولیا بغلش کردم.. این روزا خیلی باهم صمیمی شده بودیم.. اما اون هنوزم با احترام باهام رفتار میکرد..
ا.ت: سلاممم..
جولیا: سلام خانوم.. خوبین؟
ا.ت: اره.. غذا چی داریم...گشنمههه..
جولیا: الان اماده میشه.. شما بشینین تا براتون بیارم..
ا.ت: نه.. منم کمکت میکنم..
جولیا: ولی..
ا.ت: هیش.. دلم میخواد یکم کمکت کنم.. تهیونگ چیزی نمیفهمه..
لبخند زد..
جولیا: ممنون خانوم..
رفتیم تو اشپز خونه... بهم یه سبد هویج داد.. با یه تخته و چاغو..
جولیا: اینارو خورد کنید... لطفا ریز خورد کنید.. موتظب دستتونم باشید..
ا.ت: اوکی.. هستم..
مشغول خورد کردن هویج ها بودم... یهو گوشیم زنگ خورد.. با دیدن یه شماره ناشناس.. فهمیدم سونگمینه.. بلاکش کردم..
برگشتم سر کارم.. بعد از نیم ساعت کارم رو تموم کردم.. اشپزیم خوب بود..
جولیا: ممنون.. دیگه کاری نیست.. برید بشینید.. یکم دیگه غذا اماده ست..
ا.ت: ممنون..
نشستم رویه کاناپه ی رفتم تو گوشیم.. بعد از یه ربع تهیونگ با اوپاها.. اومد داخل سالن اصلی.. پاشدم...
عشق بی رنگ
کلاس که خالی شد اومد سمتم.. با هر قدمی که به سمتم برمیداشت.. منم برعکسش یه قدم به عقب بر می داشتم.. وقتی خوردم به دیوار نفسم رو حبس کردم...
سونگمین: ترسیدی؟
ا.ت: ن.. نه..
اومد رو به روم وایساد و فاصله ی کمه بینمون رو پر کرد.. خواستم فرار کنم که دستمو گرفت و کوبوندم به دیوار..
ا.ت: و.. ولم کن..
سونگمین: بهت گفتم.. من به هرکسی که بخوام میرسم..
ا.ت: لطفا.. خواهش میکنم.. من.. نمیتونم باهات باشم..
سونگمین: چرا.. مگه من چی کم دارم؟
ا.ت: هیچی کم نداری... ولی.. با توجه به موقعیتم نمیتونم.. باهات وارد رابطه بشم..
سونگمین: قانع نمیشم..
گردنمو گرفت.. سعی کردم با دستام هولش بدم ولی من.. خیلی ضعیف بودم.. خواست لبشو بذاره رو لبم که یهو سر و کله ی مدیر پیدا شد..
اقای کیم: دارین چیکار میکنین؟
چون موهام رویه صورتم ریخته بود منو نشناخت.. سریع از کلاس اومدم بیرون و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم دوییدم..
سونگمین: عااا.. هیچی.. داشتم با... کجا رفت؟
اقای کیم: بهتره که بری سونگمین.. انقد دردسر درست نکن پسر..
سونگمین: اوکی..
رفتم بیرون از مدرسه.. نفس راحتی کشیدم.. مدیر کیم امروز فرشته ی نجاتم شد..با دیدن ون مشکی سوارش شدم.. ون حرکت کرد...
حتی نمیتونم بدون استرس درس بخونم.. خواسته زیادیه؟ انقد به این چیزا فکر کردم که متوجه نشدم کی رسیدیم.. پیاده شدم..
دیدم تهیونگ داره با جیمین حرف میزنه..
رفتم پیششون.. تعظیم کردم..
ا.ت: سلام..
ته: عاا.. سلام.. خوبی؟
جیمین: سلام ا.ت.. خوبی؟
ا.ت: خوبم ممنون..
ته: برو داخل یکم دیگه میام..
ا.ت: باشه..
رفتم داخل عمارت.. رفتم تو اتاق.. کیفمو گذاشتم گوشه اتاق...لباسامو عوض کردم..
موهامو شونه کردم و بستم.. رفتم پایین..
با دیدن جولیا بغلش کردم.. این روزا خیلی باهم صمیمی شده بودیم.. اما اون هنوزم با احترام باهام رفتار میکرد..
ا.ت: سلاممم..
جولیا: سلام خانوم.. خوبین؟
ا.ت: اره.. غذا چی داریم...گشنمههه..
جولیا: الان اماده میشه.. شما بشینین تا براتون بیارم..
ا.ت: نه.. منم کمکت میکنم..
جولیا: ولی..
ا.ت: هیش.. دلم میخواد یکم کمکت کنم.. تهیونگ چیزی نمیفهمه..
لبخند زد..
جولیا: ممنون خانوم..
رفتیم تو اشپز خونه... بهم یه سبد هویج داد.. با یه تخته و چاغو..
جولیا: اینارو خورد کنید... لطفا ریز خورد کنید.. موتظب دستتونم باشید..
ا.ت: اوکی.. هستم..
مشغول خورد کردن هویج ها بودم... یهو گوشیم زنگ خورد.. با دیدن یه شماره ناشناس.. فهمیدم سونگمینه.. بلاکش کردم..
برگشتم سر کارم.. بعد از نیم ساعت کارم رو تموم کردم.. اشپزیم خوب بود..
جولیا: ممنون.. دیگه کاری نیست.. برید بشینید.. یکم دیگه غذا اماده ست..
ا.ت: ممنون..
نشستم رویه کاناپه ی رفتم تو گوشیم.. بعد از یه ربع تهیونگ با اوپاها.. اومد داخل سالن اصلی.. پاشدم...
- ۱۰.۳k
- ۲۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط