دفترخاطرات
دفترخاطرات..
part 8
بات:دخترم پسره از کدوم خاندانه؟
_پسر کوچیک خاندان... خاندان کیم
چشمای هر سه تاشون گرد شده بود
برای چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط زل زده بودن بهم
داداشات: دخترهی شیرین عقل مگه زده به سرت..
تو که میدونی پدربزرگمون و پدربزرگ اون بچه سوسول به خون هم تشنه بودن
_داداش خودتم خوب میدونی این اتفاق برای خیلی سال پیشه.. الان دیگه نه پدربزرگ ما زندست نه پدربزرگ اون.. خیلی سال گذشته وقتش نرسیده که این دشمنی ها رو تموم کنیم
داداشات:بس کن ات میخوای روح پدربزرگ رو عذاب بدی
حق نداری دیگه اون جوجه شهری رو ببینی...همینکه گفتم
_از همتون متنفرم... همتون دیوونه
اید (باداد)
ات
چشمام داشت خیس میشد رفتم سمت اتاقم تا کسی گریه کردنم رو نبینه و خودمو روی تخت پرت کردم... با تمام وجودم داشتم گریه میکردم بعد چند دقیقه با چشمای اشکی خوابم برد
راوی: بیچاره مادربزرگ یعنی بعدش دیگه کیم تهیونگ رو نمیبینه
عشقشون به همین راحتی فراموش میشه..
پس بعدش چطور میشه مادربزرگ با کی ازدواج میکنه..
چطور زن پدربزرگ میشه
هیچوقت پدربزرگم رو ندیدم حتی بابام هم هیچوقت پدرش رو ندیده..
پدربزرگم قبل بدنیا اومدن بابام میمیره..
هروقت در موردش از مادربزرگ میپرسیدم فقط سکوت میکرد..
اون عاشق حرف زدن درمورد گذشته بود ولی هیچوقت درمورد پدربزرگ چیزی نمیگفت..
شاید چند تا دفترم باشه که داخلش درمورد پدربزرگ نوشته باشه..
بعد از اینکه داستان عشق مادربزرگ و کیم تهیونگ رو خوندم دنبال بقیه دفترای مادر بزرگ میگردم
صفحه بعد رو باز کردم..
⋘ 35 likes please, Honey ⋙
🌿👋🦋🫠🎀🩷⏳️🔋📸🦦
#فیک #فیکتهیونگ #اسمات
#چندپارتیتهیونگ #سناریو
#سناریوبیتیاس #عاشقانه
#فیکعاشقانه #سناریوعاشقانه
#چندپارتیعاشقانه
part 8
بات:دخترم پسره از کدوم خاندانه؟
_پسر کوچیک خاندان... خاندان کیم
چشمای هر سه تاشون گرد شده بود
برای چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط زل زده بودن بهم
داداشات: دخترهی شیرین عقل مگه زده به سرت..
تو که میدونی پدربزرگمون و پدربزرگ اون بچه سوسول به خون هم تشنه بودن
_داداش خودتم خوب میدونی این اتفاق برای خیلی سال پیشه.. الان دیگه نه پدربزرگ ما زندست نه پدربزرگ اون.. خیلی سال گذشته وقتش نرسیده که این دشمنی ها رو تموم کنیم
داداشات:بس کن ات میخوای روح پدربزرگ رو عذاب بدی
حق نداری دیگه اون جوجه شهری رو ببینی...همینکه گفتم
_از همتون متنفرم... همتون دیوونه
اید (باداد)
ات
چشمام داشت خیس میشد رفتم سمت اتاقم تا کسی گریه کردنم رو نبینه و خودمو روی تخت پرت کردم... با تمام وجودم داشتم گریه میکردم بعد چند دقیقه با چشمای اشکی خوابم برد
راوی: بیچاره مادربزرگ یعنی بعدش دیگه کیم تهیونگ رو نمیبینه
عشقشون به همین راحتی فراموش میشه..
پس بعدش چطور میشه مادربزرگ با کی ازدواج میکنه..
چطور زن پدربزرگ میشه
هیچوقت پدربزرگم رو ندیدم حتی بابام هم هیچوقت پدرش رو ندیده..
پدربزرگم قبل بدنیا اومدن بابام میمیره..
هروقت در موردش از مادربزرگ میپرسیدم فقط سکوت میکرد..
اون عاشق حرف زدن درمورد گذشته بود ولی هیچوقت درمورد پدربزرگ چیزی نمیگفت..
شاید چند تا دفترم باشه که داخلش درمورد پدربزرگ نوشته باشه..
بعد از اینکه داستان عشق مادربزرگ و کیم تهیونگ رو خوندم دنبال بقیه دفترای مادر بزرگ میگردم
صفحه بعد رو باز کردم..
⋘ 35 likes please, Honey ⋙
🌿👋🦋🫠🎀🩷⏳️🔋📸🦦
#فیک #فیکتهیونگ #اسمات
#چندپارتیتهیونگ #سناریو
#سناریوبیتیاس #عاشقانه
#فیکعاشقانه #سناریوعاشقانه
#چندپارتیعاشقانه
- ۶.۰k
- ۲۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط