چند شب پیش عنکبوتی گوشه اتاقم تار تنیده بود ونمی توانست غ

چند شب پیش عنکبوتی گوشه اتاقم تار تنیده بود ونمی توانست غذایی پیدا کند، آرام به او گفتم''نگران نباش از اینجا نجاتت میدهم ''با یک دستمال کاغذی سعی کردم بلندش کنم ودر با غنچه خانه مان رهایش کنم... اما مطمئنم آن عنکبوت بیچاره فکر کرد میخواهم به او حمله کنم، فرار کرد و لابه لای تارهایش پنهان شد... ناگهان متوجه شدم عنکبوت هیچ حرکتی نمی کند. از نزدیک به او نگاه کردم دیدم آنقدر از خود مقاومت نشان داده که خودش را کشته است... بسیار غمگین شدم، عنکبوت را بیرون بردم و داخل باغچه کنار یک بوته گل سرخ گذاشتم...به نرمی زیر لب زمزمه کردم... من نمی خواستم به تو صدمه ای بزنم، میخواستم نجاتت بدهم متاسفم که این را نفهمیدی.......!!!
درست در همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد، از خودم پرسیدم، آیا این همان احساسی نیست که خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟
اگر همان اول تسلیم خداوند می شدم لازم به این همه دست و پا زدن نبود.... اکنون خود را در باغچه ای زیبا می‌دیدم....!
دیدگاه ها (۱۴)

دوستت دارم"جمله ای است با دنیایی از مسئولیت..گفتنش هنر نیست!...

چرا کشور به دست کلید داران بی تدبیر افتاد در آن روزهایی که ر...

جوانی موبایلش رو کنار قرآن جا گذاشت و رفت بیرون از منزل وفرص...

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ “ﮐﻢ ﮐﻢ” ﺍﺗﻔﺎﻕ میفتهﭘﺲ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ “ﯾﻬﻮ” ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﯽﮐ...

Blackpinkfictions پارت۲۳

عععررررررررر بچه ها خیلی سعی کردم جلوی خودم و بگیرم نرم لپاش...

نام فیک: عشق مخفیPart: 34ویو ات*یکساعت طول کشید امتحانمو داد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط