Cafe namhan
Cafe namhan
تک پارتی
---
بارون ریزی از صبح رم رو شسته بود. خیابونهای سنگفرش، با نور زرد چراغها برق میزدن.
هوای خیس، بوی قهوهی تازه، و کوچههای ساکت، ترکیبی ساخته بودن که هیچکس نمیتونست دوست نداشته باشه.
وسط یکی از همین کوچهها، کافهای بود با یه تابلوی خاص.
Café NamHan
اسمش برای همه عجیب بود. نه ایتالیایی، نه انگلیسی.
ولی برای هانا، معنی خیلی عمیقی داشت.
دختر جوونی که چند سال پیش از کره اومده بود ایتالیا. با یه قلب شکسته، ولی امیدی که تو چشمش هنوز زنده بود.
هانا کسی بود که یه روز تموم زندگیش رو تو آغوش مردی به اسم "کیم نامجون" خلاصه کرده بود.
اما یه روز اون مرد گفت باید بره. برای یه قرارداد کاری بزرگ، یه سفر طولانی، یه فرصت طلایی.
و هانا رو... رها کرد.
بدون خداحافظی درست. بدون اینکه حتی یه بار برگرده.
هانا مونده بود و دلی که تیکهتیکه شده بود.
اومد ایتالیا، یه کافه زد. از صفر.
سخت بود، ولی اون دختر یاد گرفته بود صبر کنه. پسانداز کنه. بجنگه.
حالا اون کافه، یکی از معروفترینهای رم بود. با مشتریای همیشگی، امتیاز بالا، و حقوقی که از خیلی از رستورانهای لوکس بیشتر بود.
و وقتی ازش میپرسیدن چرا اسم کافهشو گذاشته "نامهان"، فقط لبخند میزد.
هیچکس نمیدونست این اسم، ترکیب "نامجون" و "هانا"ست.
هیچکس جز خودش.
اون روز مثل همیشه پشت کانتر بود. با موهای جمعشده و روپوش قهوهای ساده.
مدیر برنامهها وارد شد و گفت که امروز قراره یه تیم کاری کرهای بیان. گفتن جلسهشون باید تو یه کافه خاص باشه. ما کافهتورو معرفی کردیم.
+باشه.
نیم ساعت بعد، در باز شد.
و کسی اومد تو که همهی گذشتهی هانا رو با خودش کشید.
کیم نامجون.
همون نگاه، همون حالت قدمزدن، همون مردی که یه روز دنیای هانا بود.
نامجون لبخندی زد و گفت:
ــ پس اینجا همون کافهایه که همه ازش حرف میزنن.
هانا با آرامش جواب داد:
آره، این کافهی منه. خوش آمدی.
نامجون سرش رو پایین انداخت و گفت:
ــ مدتها بود دنبال فرصتی میگشتم که دوباره ببینمت.
هانا نفس عمیقی کشید و گفت:
تو رفتی... من موندم و این کافه.
نامجون گفت:
ــ مجبور بودم، کارم بود... ولی هنوز بهت فکر میکنم.
هانا چشماش رو به سمت پنجره برد، بارون که هنوز میبارید رو نگاه کرد و با صدای آرام گفت:
شاید دیگه دیر شده باشه... اما قهوهم همیشه آمادهست، حتی برای تو.
نامجون نشست کنار میز هانا و گفت:
ــ این بار میخوام بمونم، نه به خاطر قرارداد، به خاطر تو
هانا نفس عمیقی کشید، نگاهی به نامجون انداخت و با صدایی آرام گفت:
بودن تو اینجا، بعد این همه سال، یعنی همه چیز هنوز ممکنه.
آرامشی که سالها دنبالش بود، حالا تو کافهشان جاری شده بود
---
تک پارتی
---
بارون ریزی از صبح رم رو شسته بود. خیابونهای سنگفرش، با نور زرد چراغها برق میزدن.
هوای خیس، بوی قهوهی تازه، و کوچههای ساکت، ترکیبی ساخته بودن که هیچکس نمیتونست دوست نداشته باشه.
وسط یکی از همین کوچهها، کافهای بود با یه تابلوی خاص.
Café NamHan
اسمش برای همه عجیب بود. نه ایتالیایی، نه انگلیسی.
ولی برای هانا، معنی خیلی عمیقی داشت.
دختر جوونی که چند سال پیش از کره اومده بود ایتالیا. با یه قلب شکسته، ولی امیدی که تو چشمش هنوز زنده بود.
هانا کسی بود که یه روز تموم زندگیش رو تو آغوش مردی به اسم "کیم نامجون" خلاصه کرده بود.
اما یه روز اون مرد گفت باید بره. برای یه قرارداد کاری بزرگ، یه سفر طولانی، یه فرصت طلایی.
و هانا رو... رها کرد.
بدون خداحافظی درست. بدون اینکه حتی یه بار برگرده.
هانا مونده بود و دلی که تیکهتیکه شده بود.
اومد ایتالیا، یه کافه زد. از صفر.
سخت بود، ولی اون دختر یاد گرفته بود صبر کنه. پسانداز کنه. بجنگه.
حالا اون کافه، یکی از معروفترینهای رم بود. با مشتریای همیشگی، امتیاز بالا، و حقوقی که از خیلی از رستورانهای لوکس بیشتر بود.
و وقتی ازش میپرسیدن چرا اسم کافهشو گذاشته "نامهان"، فقط لبخند میزد.
هیچکس نمیدونست این اسم، ترکیب "نامجون" و "هانا"ست.
هیچکس جز خودش.
اون روز مثل همیشه پشت کانتر بود. با موهای جمعشده و روپوش قهوهای ساده.
مدیر برنامهها وارد شد و گفت که امروز قراره یه تیم کاری کرهای بیان. گفتن جلسهشون باید تو یه کافه خاص باشه. ما کافهتورو معرفی کردیم.
+باشه.
نیم ساعت بعد، در باز شد.
و کسی اومد تو که همهی گذشتهی هانا رو با خودش کشید.
کیم نامجون.
همون نگاه، همون حالت قدمزدن، همون مردی که یه روز دنیای هانا بود.
نامجون لبخندی زد و گفت:
ــ پس اینجا همون کافهایه که همه ازش حرف میزنن.
هانا با آرامش جواب داد:
آره، این کافهی منه. خوش آمدی.
نامجون سرش رو پایین انداخت و گفت:
ــ مدتها بود دنبال فرصتی میگشتم که دوباره ببینمت.
هانا نفس عمیقی کشید و گفت:
تو رفتی... من موندم و این کافه.
نامجون گفت:
ــ مجبور بودم، کارم بود... ولی هنوز بهت فکر میکنم.
هانا چشماش رو به سمت پنجره برد، بارون که هنوز میبارید رو نگاه کرد و با صدای آرام گفت:
شاید دیگه دیر شده باشه... اما قهوهم همیشه آمادهست، حتی برای تو.
نامجون نشست کنار میز هانا و گفت:
ــ این بار میخوام بمونم، نه به خاطر قرارداد، به خاطر تو
هانا نفس عمیقی کشید، نگاهی به نامجون انداخت و با صدایی آرام گفت:
بودن تو اینجا، بعد این همه سال، یعنی همه چیز هنوز ممکنه.
آرامشی که سالها دنبالش بود، حالا تو کافهشان جاری شده بود
---
- ۳.۱k
- ۲۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط