پاستیلهایبنفش
#پاستیلهایبنفش
#ادامهفصلچهارم
نوبت من شد و صاف برشتوک را انداختم تویش وقتی رفتم آن را ،بردارم به جایش چهارتا پاستیل بنفش پیدا کردم
من عاشق پاستیلهای .بنفشم مدتی به آنها خیره شدم و بالأخره :پرسیدم اینا دیگه از کجا اومدن؟» رابین کلاه را .گرفت میخواستم آن را از دستش بگیرم اما بعد تصمیمم عوض شد. رابین سنش کم است و شما هم ،بودید دلتان نمیخواست لحظهای قشقرق های او را تحمل کنید تازه رابین گاز می.گیرد
:گفت اینا جادویین و بعد شروع کرد به نصف کردن پاستیلها؛ «یکی مال من یکی مال تو، دوتا مال من...
بس» کن رابین انقدر مسخره بازی در نیار چرا این جوری میکنی؟ رابین دوتا پاستیل را بلعید و با دهان پُر :گفت ادیتم نتون» که فهمیدم منظورش این است اذیتم نکن ،آریتا خرگوش خپل و پشمالوی ما آمد ببیند چه خبر شده را بین گفت پاستیلا برای تو ،نیست تو یه خرگوشی پس غذای خرگوش میخوری
خانوم خانوما
اما آریتا انگاری علاقه ای به پاستیل ها نداشت هوا را بو می کشید و گوشهایش سمت در تیز شده ،بود جوری که انکار کسی داشت نزدیک خانه میشد صدا زدم: «مامان شما پاستیل خریده بودی؟ مامان از آشپزخانه جواب داد آره حتماً ! کنارش خاویارم برات خریدهم سهم پاستیلم را برداشتم و گفتم «جدی پرسیدم
مامان جواب داد: «برشتوکت رو بخور "جکسون همون واسه یه هفته کافیه مامان چند لحظه بعد توی چهارچوب در ظاهر شد. حوله ی آشپزخانه دستش بود آهی کشید و گفت: «شماها هنوز گشنه تونه ؟ به کم ما کاریانی و پنیر از شام .مونده به نصفه سیبم هست که میتولین شریکی بخورین تندی گفتم «من» گشنه م نیست یاد روزهایی افتادم که غذا برای خوردن .داشتیم من غر میزدم که چرا چیزی که من دوست داشتم تمام شده بود اما این اواخر تقریباً همه چیز تمام شده بود و حدس میزدم مامان و بابا از
این مسئله خیلی ناراحت باشند رابین :گفت «مامان ما چندتا پاستیل داریم
مامان بهم گفت: «خیله خب اشکالی نداره فردا از خیریه حقوق میگیرم سر راه میرم مغازه و واسه شام یه کم خرید میکنم
بعد انگار که یکی از کارهای فهرست روزانه اش را تیک زده باشد سری تکان داد و برگشت توی آشپزخانه رابین دم موهای پورش را دور انگشتش تاب داد و به من گفت: «پاستیلات رو نمیخوری؟ چون اگه میخوای لطف بزرگی در حقت بکنم فکر کنم میتونم اونا رو به جات «بخورم :گفتم میخورمشون فقط... الآن نه.»
چرا نه؟ بنفشن ،که همونایی که دوست داری
اول باید یه کم بهشون فکر کنم.
رابین :گفت «چقدر» عجیب غریبی من میرم اتاقم آرینا میخواد لباس پوشیدن بازی کنه :گفتم «شک دارم یکی از پاستیلها را گرفتم توی نور به نظر بی ضرر می.آمد رابین که داشت آریتا را می برد گفت: «اتفاقاً عاشق کلاه و جورابه مگه نه عزیزم ؟
ادامه پست بعد.
#ادامهفصلچهارم
نوبت من شد و صاف برشتوک را انداختم تویش وقتی رفتم آن را ،بردارم به جایش چهارتا پاستیل بنفش پیدا کردم
من عاشق پاستیلهای .بنفشم مدتی به آنها خیره شدم و بالأخره :پرسیدم اینا دیگه از کجا اومدن؟» رابین کلاه را .گرفت میخواستم آن را از دستش بگیرم اما بعد تصمیمم عوض شد. رابین سنش کم است و شما هم ،بودید دلتان نمیخواست لحظهای قشقرق های او را تحمل کنید تازه رابین گاز می.گیرد
:گفت اینا جادویین و بعد شروع کرد به نصف کردن پاستیلها؛ «یکی مال من یکی مال تو، دوتا مال من...
بس» کن رابین انقدر مسخره بازی در نیار چرا این جوری میکنی؟ رابین دوتا پاستیل را بلعید و با دهان پُر :گفت ادیتم نتون» که فهمیدم منظورش این است اذیتم نکن ،آریتا خرگوش خپل و پشمالوی ما آمد ببیند چه خبر شده را بین گفت پاستیلا برای تو ،نیست تو یه خرگوشی پس غذای خرگوش میخوری
خانوم خانوما
اما آریتا انگاری علاقه ای به پاستیل ها نداشت هوا را بو می کشید و گوشهایش سمت در تیز شده ،بود جوری که انکار کسی داشت نزدیک خانه میشد صدا زدم: «مامان شما پاستیل خریده بودی؟ مامان از آشپزخانه جواب داد آره حتماً ! کنارش خاویارم برات خریدهم سهم پاستیلم را برداشتم و گفتم «جدی پرسیدم
مامان جواب داد: «برشتوکت رو بخور "جکسون همون واسه یه هفته کافیه مامان چند لحظه بعد توی چهارچوب در ظاهر شد. حوله ی آشپزخانه دستش بود آهی کشید و گفت: «شماها هنوز گشنه تونه ؟ به کم ما کاریانی و پنیر از شام .مونده به نصفه سیبم هست که میتولین شریکی بخورین تندی گفتم «من» گشنه م نیست یاد روزهایی افتادم که غذا برای خوردن .داشتیم من غر میزدم که چرا چیزی که من دوست داشتم تمام شده بود اما این اواخر تقریباً همه چیز تمام شده بود و حدس میزدم مامان و بابا از
این مسئله خیلی ناراحت باشند رابین :گفت «مامان ما چندتا پاستیل داریم
مامان بهم گفت: «خیله خب اشکالی نداره فردا از خیریه حقوق میگیرم سر راه میرم مغازه و واسه شام یه کم خرید میکنم
بعد انگار که یکی از کارهای فهرست روزانه اش را تیک زده باشد سری تکان داد و برگشت توی آشپزخانه رابین دم موهای پورش را دور انگشتش تاب داد و به من گفت: «پاستیلات رو نمیخوری؟ چون اگه میخوای لطف بزرگی در حقت بکنم فکر کنم میتونم اونا رو به جات «بخورم :گفتم میخورمشون فقط... الآن نه.»
چرا نه؟ بنفشن ،که همونایی که دوست داری
اول باید یه کم بهشون فکر کنم.
رابین :گفت «چقدر» عجیب غریبی من میرم اتاقم آرینا میخواد لباس پوشیدن بازی کنه :گفتم «شک دارم یکی از پاستیلها را گرفتم توی نور به نظر بی ضرر می.آمد رابین که داشت آریتا را می برد گفت: «اتفاقاً عاشق کلاه و جورابه مگه نه عزیزم ؟
ادامه پست بعد.
- ۸.۲k
- ۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط