مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

p

p22
شب شده بود. ساحل خلوتِ خلوت. آتیش جلوشون جرقه‌جرقه می‌کرد، موج‌ها پشت سر هم می‌اومدن جلو و می‌رفتن عقب… و کوک و ات ساعت‌ها نشسته بودن حرف زده بودن؛ از چیزایی که هیچ‌وقت به کسی نگفته بودن.
دیگه ساعت سه صبح بود. هوا کم‌کم خنک‌تر می‌شد. ات چیزی نگفت، ولی شونه‌هاش یه‌کم لرزید. کوک داشت حرف می‌زد، یهو نیمه‌راه جمله‌اش قطع شد، بلند شد، رفت سمت ماشین.
چند ثانیه بعد برگشت… دستش یه پتوی گرم بود.
بدون اینکه چیزی بگه، همونجوری که ات داشت به آتیش نگاه می‌کرد، پتو رو آروم گذاشت روی شونه‌هاش.
بعد این بار از فاصله‌ی چند قدم اون‌ورتر ننشست—اومد دقیقاً کنار ات. اون‌قدر نزدیک که گرمای بدنش حس می‌شد.
ات چند لحظه فقط بهش خیره موند. همون‌جوری طولانی… انگار داشت نگاهش می‌کرد ببینه این آدم واقعیه یا فقط یه خیال قشنگه.
بعد با صدای آروم گفت:
+برام بخون.
کوک اولش فکر کرد شوخیه. یه لحظه مکث کرد. ولی نگاه ات جدی بود—آروم، ولی جدی.
کوک لبخند خیلی کوچیکی زد… سرشو پایین انداخت… و شروع کرد به خوندن. بدون سوال. بدون توضیح.
ات چشم‌هاشو بست. باد خنک می‌اومد، پتو گرم بود، صدای دریا، و وسط همه اینا… صدای کوک، همون‌قدری آروم و نرم که آدم دلش بخواد همون‌جا بمیره از آرامش.
یه دقیقه، دو دقیقه…
ات حس کرد پلک‌هاش سنگین میشن. بدون اینکه خودش بفهمه، یواش یواش خم شد… صورتش نزدیک‌تر شد…
و بعد سرش آروم افتاد روی شونه‌ی کوک.
کوک برای نصف ثانیه خوندنش قطع شد—خیلی کوتاه.
یه نفس گرفت، خیلی آهسته، بعد دوباره خوند. انگار می‌خواست این لحظه اصلاً خراب نشه.
ات خوابش برد. همون‌طور که خستگی توی بدنش پخش شد و صداش محو شد، یه لبخند کوچیک گوشه لبش نشست.
کوک همون‌جوری نشست، تکون نخورد، حتی نفسشم آروم کرد که ات بیدار نشه.
نگاهشو برد سمت دریا… و بدون اینکه بفهمه، خودش هم داشت لبخند می‌زد.
شبِ دوویل، ساعت سه صبح، کنار آتیش…
و اولین باری که ات روی شونه یکی خوابش برد.
نور طلایی خورشید از شیشه‌ی ماشین رد می‌شد و مستقیم می‌افتاد روی صورت ات. پلک‌هاش چند بار تکون خورد… بعد یهو چشم‌هاشو باز کرد. چند ثانیه طول کشید بفهمه کجاست.
داخل ماشین بودن.
رو صندلی شاگرد.
زیر یه پتوی گرم.
هوای داخل ماشین هم داغ و نرم بود، انگار کسی مواظب بوده سردش نشه.
ات یه‌کم تو جاش تکون خورد. پتو رو کنار زد و سمت چپش برگشت…
کوک اونجا بود. پشت فرمان، هنوز خواب. یه پتوی دیگه هم روش افتاده بود.
چند تار موش رو پیشونیش بود، صورتش آروم… اونقدری آروم که ات ناخودآگاه چند ثانیه فقط نگاهش کرد. یه جور نگاه طولانی که خودش هم فهمید زیادی طول کشیده. لبخندش یهو خودش دراومد، از همون لبخندای واقعی، شیرین، بی‌اختیاری.
دستش یه لحظه بالا رفت—یه لحظه فقط—انگار می‌خواست گونه‌ی کوک رو لمس کنه. ولی سریع عقلش برگشت، همون‌جا دستشو کشید عقب و سرشو برگردوند سمت پنجره.
بیرون، سوپرمارکت کوچیکی اون‌ور جاده بود و صاحب مغازه داشت کرکره رو بالا می‌کشید.
ات بی‌صدا در ماشین رو باز کرد که کوک بیدار نشه. پاورچین پاورچین رفت طرف مغازه.
داخل مغازه، پیرمرد پشت صندوق با لبخند گفت:
«صبح بخیر دخترم.»
ات هم سکوت نکرد، همون‌طور گرم جواب داد:
+صبح شما هم بخیر.
دوتا قهوه‌ی داغ گرفت، دوتا کروسان تازه، پولشو حساب کرد و برگشت سمت ماشین.
در ماشینو آروم باز کرد که یهو کوک چشم‌هاشو باز کرد. هنوز خواب‌آلود، هنوز صداش کلفت و خسته.
ات خندید:
+صبح بخیر آقای خوابالو.
کوک کش و قوس رفت، چشم‌هاشو مالید و همون‌جوری خسته‌خوابالو گفت:
_ صبح شما هم بخیر خانم رئیس…
ات کیسه رو بالا گرفت:
+بیا، شکممونو سیر کنیم چون باید زود راه بیفتیم.
کوک نشست، پتوشو مرتب کرد، قهوه رو گرفت. بخارش خورد به صورتش و لبخند زد. از کروسان یه گاز بزرگ زد.
_ مطمئنم این یه صبحونه‌ی کاملاً فرانسویه.
ات خندید و آروم تایید کرد. هر دوشون در سکوت دوست‌داشتنیِ صبح، با هوای خنک ساحل و بوی ماهی و نمک و نسیم، مشغول خوردن صبحونه شدن.
دیدگاه ها (۰)

p23فردا صبحساعت هفت صبحه. هوا هنوز نیمه‌تاریک و سرده. هتل تو...

p24سه ماه بعد – نیمه‌شبساعت دو و نیمِ شبه.دفتر ات تقریبا تار...

p20هوا نزدیک عصر شده بود. بخشی از آشپزخانه خلوت بود و ات برا...

p19ات با قدم‌های تند و عصبی از کنار جمعیت جدا شد. هنوز نفسش ...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط