آشناییغیرمنتظره

#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #یازده

آیدین شاکی گفت:
_عه!

_چی عه؟

_لباست رو عوض کن و بیا.

و بعد از این حرف، از اتاقک خارج شد. بعد از عوض کردن لباس هام، از اتاق خارج شدم. درحالی که شالم رو مرتب می کردم به سمت میز فروشنده رفتم که با دیدن صحنه رو به روم، همونجا ایستادم. اینجا چه خبر بود؟ آیدینی که تا دو دقیقه پیش از گوش هاش دود بلند می شد، الان ایستاده بود و لبخند ژکوند تحویل خانم فروشنده می داد؟
نمیذاشت من لباس با دامن کوتاه توی مهمونی تنم کنم و خودش هر کاری که دوست داشت انجام میداد.نشونت میدم آیدین خان.
با قدم های محکمی که باعث شد توجه شون به من جلب شه، به سمتشون رفتم و لباس رو روی میز گذاشتم.
الان باید از لج آیدین لباس رو می خریدم یا از لج فروشنده لباس رو نمی خریدم؟ گزینهٔ اول بهتر بود.
_همین رو می برم.

و بعد کارت عابر بانکم رو از توی کیف دستیم بیرون آوردم که دست مردونه ای روی دستم قرار گرفت. آیدین کارت خودش رو روی میز گذاشت و رمزش رو هم به فروشنده گفت. همچنان دستش روی دست من بود و نگاه من خیره به دست ها.

آروم گفتم:
_از این خرج ها برای اونایی کنید که باهاشون لاس می زنید.

دستم رو به ضرب کنار کشیدم و بعد از برداشتن پاکت لباس، به سمت در خروجی راه افتادم. ولی لحظهٔ آخر متوجه چشمک خانم فروشنده به آیدین شدم. هیچ حس مالکیتی نسبت به آیدین نداشتم ولی از اینکه برای من عمامه به سر می شد و خودش آزاد بود، حرصم رو در می آورد.
بی توجه به اطراف، تند تند راه می رفتم که دستم از پشت کشیده شد.

_یکم یواش تر دختر.

به سمتش برگشتم و گفتم:
_به من نگین دختر.

_خیلی خب..میذاری حرف بزنـ...

_نه نمیذارم. بریم لباس شما رو هم بخریم تموم شه.

آیدین پوفی کشید و راه افتاد.
توی لباس های مردونه می چرخیدیم که چشمم به یک کت و شلوار خوش دوخت کرمی، با پیراهن مردونه مشکی افتاد.
حضور آیدین رو کنارم حس کردم. سرم رو به سکتش برگردوندم. داشت به همون کت و شلوار نگاه می کرد.

_سلیقهٔ خوبی داری.

شونه ای بالا انداختم.
_چون ست لباس خودم بود توجهم رو جلب کرد. اصلا مگه کت و شلوار زشت و قشنگ داره؟همه شون یکی هستن ولی با رنگ های مختلف. اون وقت مردا میگن ما از همون مغازه اول می خریم ولی خانما کل پاساژو متر می کنن. خب باید هم از همون مغازهٔ اول بخرین وقتی با بقیهٔ مغازه ها فرقی ندارن.

دست به سینه ایستاده بود و با لبخند محوی به من خیره شده بود. پشت سرم رو خاروندم و گفتم:

_خیلی حرف زدم؟

سری تکون داد و گفت:
_فکر می کنم وقتی عصبی بشی خیلی حرف می زنی.

_برای فقط یک شب نیازی نیست همه خصلت های من رو به خاطر بسپارین.

چونه ای بالا انداخت و گفت:
_یک شب هم یک شبه. مخصوصا اینکه دوستای تو باید باور کنن که من و تو دوست پسر و دوست دختریم. درحالی که من حتی غذای مورد علاقهٔ تو رو هم نمیدونم. بریم تو.

و بعد از این حرف، به ورودی همون مغازه اشاره کرد. من جلوتر وارد شدم و آیدین هم پشت سرم اومد. از فروشنده خواست لباس پشت ویترین رو برای پرو بیاره. همون کت و شلوار کرمی با پیراهن مشکی. واقعا می خواست همین رو بگیره؟ خیره به نیم رخش بودم که متوجه نگاهم شد و به سمتم برگشت.

_چیزی شده؟

_میخوای همین رو بگیری؟

_اره. خودت گفتی که، ست هم میشیم.

_چرا این کارها رو می کنی؟

_کدوم کارها؟

_چرا به من کمک می کنی تا دوست هام باورم کنن؟

_به همون دلیلی که خودت به خودت کمک می کنی تا دوست هات باورت کنن.

_من می خوام خودم رو باور کنم.

_من هم می خوام تو خودت رو باور کنی.

_چرا؟

جلوتر اومد و دست به سینه رو به روم ایستاد.
_ببین..من الان اینجا هستم چون قبول کردم که به تو کمک کنم. پس از هیچ کاری دریغ نمی کنم چون بهم اعتماد کردی. درسته که روش انتخاب همراهت رو اصلا قبول ندارم ولی الان من اینجام و یک عوضیِ بی ناموس اینجا نیست که اذیتت کنه. با اینکه احتمالش خیلی زیاد بود و کار تو ریسک.

هنوز از حرف هاش بهت زده بودم که کت و شلوار رو از فروشنده گرفت و به سمت اتاق پرو رفت. باید نیت خوبش رو باور می کردم؟ ولی آخه چرا باید برای یک غریبه همه کار کنه؟ سرم رو به دو طرف تکون دادم و خودم رو با کت و شلوار ها سرگرم کردم. به کت تک طوسی رنگی اشاره کردم و رو به فروشنده که چند قدمی من ایستاده بود، گفتم:

_آقا این چنده؟

قبل از اینکه فروشنده چیزی بگه، صدایی از سمت در ورودی اومد که گفت:
_حجت تو برو. خودم خانم رو همراهی می کنم.

نگاهم به مرد تقریبا قوی هیکلی افتاد. قیافه ش بیشتر به خلاف کار ها میخورد. پسری که اسمش حجت بود، رفت و اون مرد نزدیک اومد. یک قدمیم ایستاد و من یک قدم به عقب رفتم که به ویترین برخورد کردم. در فاصلهٔ یک وجبی از من ایستاد و گفت:

_چون شمایین...

همون لحظه در اتاق پرو باز شد و آیدین بیرون اومد. نگاهش که به اون مرد افت
دیدگاه ها (۳)

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت #دوازدهبه سمت مرد قوی هیکل حجوم آورد ...

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت #سیزدهکیفم رو برداشتم و بعد از خداحا...

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت #دهبا تمسخر گفت:_نه منم قاطی بحث شدم...

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت #نه_میدونم، ولی همون کوچولو بیشتر بهت...

بیب من برمیگردمپارت : 75همه فروشگاه هارو زیر نظر داشتم که چش...

#𝓖𝓲𝓻𝓵_𝓶𝓸𝓯𝓲𝓪𝓟18 ویو کوکداشتیم توی پاساژ میگشتیم که یهو چشمم خ...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_259چشم غره ای نثارش کر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط