پارت
پارت12
انی:پنج سال پیش خدا بهم یه لطف کرد بهم انا داد باهاش اشنا شدم مثل بچه خودم دوستش داشتم انا خیلی شبیه خواهرم بود اسم خواهرم انا بود روی اسم اون گذاشتم کم کم بهش یاد دادم چطوری زندگی کردنو بعد شما سه تا پیدا شدین با هم خیلی کارا کردیم فیا عاشق پسر بازی و امی عاشق موتور سواری دنیکا عاشق خرید لباس به مد و انا عاشق همه چیزه انا اشنا شدن با تو برام بهترین اتفاق بودش
انا:چرا این جوری صحبت می کنی
چشاش پر اشک بود
انی:چیه مگه
انا:صدات شبیه صدای دنیاست
انی:بعد رفتن من انا گریه نکن فرار نکن باشه تازه اسم تو برای همیشه تو ترکیه هستش کلوپ همیشه مراقبته دخترا کم برای خودتون دردسر درست کنین
انا:می خواهی چیکار کنی
یه قدم رفتم جلو تر
انا:نه تو رو خدا تو مثل دنیا تنهام نزار تو رو خدا قسمت میدم به خدا من دیگه تحملشو ندارم انی تو رو خدااا
انی:به امیکا بگو به قولم وفاع کردم
رمان از زبان انا&&&
پرید تو اب امی نتونست بگیردش
من: نه امکان نداره نه امکان نداره نمیشه این جوری باشه چرا من اینقدر بدبختم هااااا چراا تازه پنج سال به خوشبختی رسیدم
فیا چندتا قایق فرستاد تا جنازه پیدا کنه
بعد دو روز گردشتن پیداش کن صورتش یخ زده بود سفید بودش موهاشو ناز دادم
من: بدون تو چیکار کنم ها بگو دیگه من که نمی تونم پول در بیارم ها بگو از دوباره فرار کنم این دفعه پیش کی هااا بگو من نه مامان دارم نه بابا نه خواهر نه برادری من چقدر بد بختم ها نکنه من نحسم هر کی به من نزدیک میشه می میره نازنینم پاشو مامانی همه کسم به خدا من دیگه طاقت ندارم کجا باید برم ها بگو
امی :بسه انا پاشو
من:چیو هاا مگه نمی بینی مامانم اینجاست ها کجا برم چیو بس کنم من بی کس شدم تنها کسی که دوستم داشت رفت
دنیکا بزور بلندم کرد
دوروز از خاک سپاری انی می گزره
می خواهم برم دنبال امیکا
سوار موتور شدم رفتم از دیوار عمارت بالا رفتم انگار مهمون داشت رفتم تو اتاقش نشستم رو صندلیش رو به پنجره بود
صدای در اومد انگار اومدش تو اتاق
امیکا :انی توی
من: نه انی دیگه نمیاد اینجا
امیکا:انا چطوری اومدی تو
من: می خواهم برات داستان بگن
امیکا:وقتشو ندارم سریع برو
اسلحه امو بیرون اوردم به طرفش نشونه گرفتم
امیکا :انی می دونه چیکار می کنی
من: بشین
نشست
من: روزگاری بود روزگاری نبود یه دختر بود تو سن 19سالگی فرار کرد از خانواده اش بابت ازدواج اجباری یه خانواده مذهبی بودن قبل این اتفاق اون دختر بهترین ادم زندگیش خواهرشو از دست داد خواهرش عاشق شده بود اما خانواده اش بین خودشونو اون پسر گفتن یکی انتخاب کن خواهرش مرگ انتخاب کرد اون دختر کمرش خم شد بعد اتفاق ازدواج اجباری دختر فرار کرد اومد تو ترکیه قرار بود برادرش اون ور کاری کنه بره پیش اون تو امریکا اما
انی:پنج سال پیش خدا بهم یه لطف کرد بهم انا داد باهاش اشنا شدم مثل بچه خودم دوستش داشتم انا خیلی شبیه خواهرم بود اسم خواهرم انا بود روی اسم اون گذاشتم کم کم بهش یاد دادم چطوری زندگی کردنو بعد شما سه تا پیدا شدین با هم خیلی کارا کردیم فیا عاشق پسر بازی و امی عاشق موتور سواری دنیکا عاشق خرید لباس به مد و انا عاشق همه چیزه انا اشنا شدن با تو برام بهترین اتفاق بودش
انا:چرا این جوری صحبت می کنی
چشاش پر اشک بود
انی:چیه مگه
انا:صدات شبیه صدای دنیاست
انی:بعد رفتن من انا گریه نکن فرار نکن باشه تازه اسم تو برای همیشه تو ترکیه هستش کلوپ همیشه مراقبته دخترا کم برای خودتون دردسر درست کنین
انا:می خواهی چیکار کنی
یه قدم رفتم جلو تر
انا:نه تو رو خدا تو مثل دنیا تنهام نزار تو رو خدا قسمت میدم به خدا من دیگه تحملشو ندارم انی تو رو خدااا
انی:به امیکا بگو به قولم وفاع کردم
رمان از زبان انا&&&
پرید تو اب امی نتونست بگیردش
من: نه امکان نداره نه امکان نداره نمیشه این جوری باشه چرا من اینقدر بدبختم هااااا چراا تازه پنج سال به خوشبختی رسیدم
فیا چندتا قایق فرستاد تا جنازه پیدا کنه
بعد دو روز گردشتن پیداش کن صورتش یخ زده بود سفید بودش موهاشو ناز دادم
من: بدون تو چیکار کنم ها بگو دیگه من که نمی تونم پول در بیارم ها بگو از دوباره فرار کنم این دفعه پیش کی هااا بگو من نه مامان دارم نه بابا نه خواهر نه برادری من چقدر بد بختم ها نکنه من نحسم هر کی به من نزدیک میشه می میره نازنینم پاشو مامانی همه کسم به خدا من دیگه طاقت ندارم کجا باید برم ها بگو
امی :بسه انا پاشو
من:چیو هاا مگه نمی بینی مامانم اینجاست ها کجا برم چیو بس کنم من بی کس شدم تنها کسی که دوستم داشت رفت
دنیکا بزور بلندم کرد
دوروز از خاک سپاری انی می گزره
می خواهم برم دنبال امیکا
سوار موتور شدم رفتم از دیوار عمارت بالا رفتم انگار مهمون داشت رفتم تو اتاقش نشستم رو صندلیش رو به پنجره بود
صدای در اومد انگار اومدش تو اتاق
امیکا :انی توی
من: نه انی دیگه نمیاد اینجا
امیکا:انا چطوری اومدی تو
من: می خواهم برات داستان بگن
امیکا:وقتشو ندارم سریع برو
اسلحه امو بیرون اوردم به طرفش نشونه گرفتم
امیکا :انی می دونه چیکار می کنی
من: بشین
نشست
من: روزگاری بود روزگاری نبود یه دختر بود تو سن 19سالگی فرار کرد از خانواده اش بابت ازدواج اجباری یه خانواده مذهبی بودن قبل این اتفاق اون دختر بهترین ادم زندگیش خواهرشو از دست داد خواهرش عاشق شده بود اما خانواده اش بین خودشونو اون پسر گفتن یکی انتخاب کن خواهرش مرگ انتخاب کرد اون دختر کمرش خم شد بعد اتفاق ازدواج اجباری دختر فرار کرد اومد تو ترکیه قرار بود برادرش اون ور کاری کنه بره پیش اون تو امریکا اما
- ۴.۸k
- ۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط