اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت50

با کمک مامان رفتیم داخل پذیرایی و روی مبل نشستم تا مامان غذامو بیاره.

خجسته با دیدنم از جاش بلند شد و رفت داخل اتاقش تا منو نبینه!!

آینه ی خجسته روی میز بود برش داشتم ، داخلش نگاهی به خودم انداختم و دوباره اشک تو چشمام حلقه زد…

لبام آویزون شد و با خودم گفتم:

+دست خوش، دقیقا جوری زد که از قیافه افتادم!!

دستی به گوشه لبام که زخم شده بود کشیدم که از درد صورتم جمع شد!!!

یه ده دقیقه ای گذشته بود که مامان هنوز نیومده بود، شکمم به قار و غور افتاده بود که بلند گفتم:

+مامان چیشد پس؟!

جوابی نشنیدم که بعد از چند لحظه مامان دست خالی از آشپزخونه اومد بیرون...

به دستاش خیره بودم که شرمنده سرشو پایین انداخت و گفت:

-ببخش مادر

سوالی نگاهش کردم و گفتم:

+چیشده؟!

فکش از بغض لرزید و گفت:

-خجسته کل غذارو ریخت داخل سطل آشغال!!

بغض بدی به گلوم چنگ زد اما خودمو کنترل کردم که مامانم و بیشتر از ناراحت نکنم!!

لبخندی زدم و با سختی از جام بلند شدم و گفتم:

+اشکال نداره مامان جون فدای سرت!!
منم گشنم نبود نمیخواستم ناراحت شی گفتم میام یه چی میخورم حالا!!!

مامان با گوشه ی روسریش قطره اشکی که از چشماش چکید و پاک کرد و گفت:

-بمیرم مادر واست!!

با مهربونی گفتم:

+خدا نکنه دورت بگردم!!
من میرم بیرون یه چرخی بزنم، شایدم رفتم پیش رویا!!!
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت51مامان سری تکون داد که دیگه بدون اینکه چ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت52به هر زحمتی بود از جام بلند شدم و خودمو...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت49تو همین فکرا بودم که در باز شد و مامانم...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت48تک سرفه ای کردم و بلند داد زدم:+مامان؟!...

رمان بغلی من پارت ۵۱دیانا: تو دلم خاک تو سری بهشون گفتم که ب...

#invisiblelovePart_3هائون:منم داشتم بهشون نگاه میکردم،نمیدون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط