خانزاده پارت
#خان_زاده #پارت20
تو چشماش نگاه کردم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_میدونی چه قدر دنبالت گشتم؟
_واسه چی؟ببخشید اما من باید برم من...
وسط حرفم پرید
_چرا نمیخوای بیشتر با هم آشنا شیم؟
سکوت کردم.
دستش رو به سمت صورتم آورد و آروم روی گونهم کشید و گفت
_خیلی خوشگلی.
نفسم بند اومد و قلبم به شمارش افتاد.
با پشت دست گونم رو نوازش کرد و گفت
_اجازه بده بیشتر بشناسم
حس عجیبی کل تنم رو گرفت. تا حالا مردی این طوری بهم نگاه نکرده بود.. این طوری نوازشم نکرده بود. برام هیجان انگیز بود که شوهرم داره این طوری نگاهم میکنه اما چیزی که عذابم میداد این بود که اون نمیدونست من زنشم و این طوری نوازشم می کرد.
بدون هیچ عذاب وجدانی.یاد توصیه های سحر افتادم که تاکید کرد زود وا ندم
صورتم و عقب کشیدم و گفتم
_من نمیخوام با شما...
_مگه اولین بارت نبود؟پس تو الان مال منی.
استارت زد که گفتم
_کجا؟
بی پروا گفت
_خونه ی من.
تند گفتم
_من نمیام. از اون گذشته شما هیچ برنامه ای برای امشب تون ندارین؟
با این حرفم چند ثانیه ای به فکر فرو رفت و بعد با جدیت گفت
_برنامه ای ندارم
سکوت کردم.توی راه زنگ زد و سفارش شام داد.
چند دقیقه ی بعد توی پارکینگ آپارتمانش نگه داشت و گفت
_پیاده شو.
از جام تکون نخوردم.گفت
_نترس من س*ک*س زورکی دوست ندارم.پس به هیچ کاری مجبورت نمیکنم.
و خودش پیاده شد و صورت داغ شده ی من و ندید.
در سمت من و باز کرد و دستم رو گرفت و وادارم کرد پیاده بشم.
به همین راحتی فراموش کرد به زنش قول داده که امشب میاد.
به سمت آسانسور که رفت رنگ از رخم پرید
🍁 🍁 🍁
تو چشماش نگاه کردم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_میدونی چه قدر دنبالت گشتم؟
_واسه چی؟ببخشید اما من باید برم من...
وسط حرفم پرید
_چرا نمیخوای بیشتر با هم آشنا شیم؟
سکوت کردم.
دستش رو به سمت صورتم آورد و آروم روی گونهم کشید و گفت
_خیلی خوشگلی.
نفسم بند اومد و قلبم به شمارش افتاد.
با پشت دست گونم رو نوازش کرد و گفت
_اجازه بده بیشتر بشناسم
حس عجیبی کل تنم رو گرفت. تا حالا مردی این طوری بهم نگاه نکرده بود.. این طوری نوازشم نکرده بود. برام هیجان انگیز بود که شوهرم داره این طوری نگاهم میکنه اما چیزی که عذابم میداد این بود که اون نمیدونست من زنشم و این طوری نوازشم می کرد.
بدون هیچ عذاب وجدانی.یاد توصیه های سحر افتادم که تاکید کرد زود وا ندم
صورتم و عقب کشیدم و گفتم
_من نمیخوام با شما...
_مگه اولین بارت نبود؟پس تو الان مال منی.
استارت زد که گفتم
_کجا؟
بی پروا گفت
_خونه ی من.
تند گفتم
_من نمیام. از اون گذشته شما هیچ برنامه ای برای امشب تون ندارین؟
با این حرفم چند ثانیه ای به فکر فرو رفت و بعد با جدیت گفت
_برنامه ای ندارم
سکوت کردم.توی راه زنگ زد و سفارش شام داد.
چند دقیقه ی بعد توی پارکینگ آپارتمانش نگه داشت و گفت
_پیاده شو.
از جام تکون نخوردم.گفت
_نترس من س*ک*س زورکی دوست ندارم.پس به هیچ کاری مجبورت نمیکنم.
و خودش پیاده شد و صورت داغ شده ی من و ندید.
در سمت من و باز کرد و دستم رو گرفت و وادارم کرد پیاده بشم.
به همین راحتی فراموش کرد به زنش قول داده که امشب میاد.
به سمت آسانسور که رفت رنگ از رخم پرید
🍁 🍁 🍁
- ۵.۲k
- ۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط