واقعی
#واقعی
فرداش رفتم مدرسه زنگ تفریح توی حیاط داشتم کتابمو میخوندم که زهرا(خواهر دوست صمیمیش)اومد وگفت:فاطمه میدونی چیشده؟
+نه چیشده؟
-یعنی خبر نداری؟علی چیزی بهت نگفته؟
یا خدا یعنی چی شده
+زهرا بگو چیشده
-بابای علی فوت شده،یعنی خبر نداشتی؟
کتابم از دستم افتاد،شنیده بودم علی خیلی باباش رو دوست داره حالا که باباش رفته فکر کنم افسردگی شدید بگیره
پس بخاطر همین دیشب حالش خراب بود........خودمو لعنت کردم که چرا اینجوری باهاش حرف زدم ولی اخه من از کجا میدونستم......دیشب پروفایلشو مشکی کرده بود......حسین (دوستش)هم توی اینستا استوری گذاشته بود و تسلیت گفته بود اما من فکر نمیکردم منظورش بابای علی باشه.گریم گرفته بود اما بخاطر غرورم چیزی نگفتم و رفتم توی کلاس....زنگ کلاس اصلا چیزی نفهمیدم معلممون هم صدام زد برای سوال اما من اونقدری حالم بد بود که تمام متن از سرم پریده بود....زهرا حالم و فهمید و گفت:خانوم فاطمه نمره داره بزار من بیام......مثل اینکه معلممون میخواست فقط از من بپرسه من و برد و سوالا رو پشت سرهم میگفت اما من سکوت کرده بودم معلممون هم تعجب کرده بود اخه زیست درس مورد علاقه من بود و الان من هیچ جوابی نمیدادم بچه ها هم فهمیده بودن چیشده واسه همین گفتن:خانوم فاطمه حالش زیاد خوب نیست بزار بشینه
معلممون عصبی نگاهی به من کرد و گفت:مثل اینکه خیلی حالت بده برو بیرون ربع ساعت به زنگ مونده برو بیرون فقط میخوام سوال کنم از بچه ها
بدون حرف از کلاس خارج شدم و پناه بردم به مخفیگاه خودم و یاسمن....ای کاش هیچوقت به یاسمن اعتماد نکرده بودم.
همیشه دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم اما نمیتونستم یه جورایی کاملا لال میشدم موقعه گریه کردن و این واسم از هرچیز دیگه ای بدتر بود.
نگاهی به ساعتم کردم فقط 3دقیقه به زنگ مونده بود رفتم سمت آبخوری و آب سرد زدم به صورتم و یکمم خوردم تا من رفتم دم کلاس زنگ خورد معلممون قبل از من رفته بود و فقط بچه ها توی کلاس بودن زهرا و مائده اومدن سمتم و گفتن:خوبی؟
+نه
-فاطمه تو که حالت بدتر از علیه
+باید بهتر باشه؟
-فاطمه علیرضا خیلی باباشو دوست داشته امشب مجبورش کن بیاد پیشت حسین هم نتونسته بود ارومش کنه......ساعت 12شب با حسین زدن بیرون و 4صبح برگشتن اگه میدیدش چه حال بدی داشت
مائده زد به بازوی زهرا و گفت:بسه دیگه حالش بدتر شد
تا خود خونه دویدم میخواستم هرچه زودتر برسم خونه و صداشو بشنوم
خداروشکر اونروز مامان و بابا رفتع بودن خونه داییم و داداشمم که مدرسه شبانه روزی بود.
زنگ زدم بازم صداش بغض الود بود:سلام عزیزم خوبی؟
-سلام مرسی گلم خوبم
+علی بخدا ببخشید نمیدونستم
-اشکال نداره عزیزم
+تسلیت میگم
-مرسی
+امشب جای همیشگی ساعت همیشگی
انگار خودشم نیاز داشت و چون گفت:چشم.
قطع کردم و مشغول اشپزی شدم.
بعدشم خودمو با کتابام سرگرم کردم تا ساعت بشه 7 و برم اماده بشم.
ساعت 7که شد بلند شدم و یه مانتو مشکی با یه شال سیاه با طرح نقره ای و شلوار سیاه و کفش اسپرت نقره ای
شرایطم جوری نبود که بتونم زیاد برم پیشش الانم خیلی میترسیدم کسی ببینه.
وقتی رفتم بغلش کردم و شروع کرد به گریه کردن منم گریم گرفته بود تو اغوش هم دیگه گریه میکردیم تا اینکه اروم شد و ازم جدا شد........2یا3ساعتی پیشش بودم وباهم حرف زدیم و من دلداریش داد..................
چهلم باباش که گذشت علی هم بهتر شد...
فرداش رفتم مدرسه زنگ تفریح توی حیاط داشتم کتابمو میخوندم که زهرا(خواهر دوست صمیمیش)اومد وگفت:فاطمه میدونی چیشده؟
+نه چیشده؟
-یعنی خبر نداری؟علی چیزی بهت نگفته؟
یا خدا یعنی چی شده
+زهرا بگو چیشده
-بابای علی فوت شده،یعنی خبر نداشتی؟
کتابم از دستم افتاد،شنیده بودم علی خیلی باباش رو دوست داره حالا که باباش رفته فکر کنم افسردگی شدید بگیره
پس بخاطر همین دیشب حالش خراب بود........خودمو لعنت کردم که چرا اینجوری باهاش حرف زدم ولی اخه من از کجا میدونستم......دیشب پروفایلشو مشکی کرده بود......حسین (دوستش)هم توی اینستا استوری گذاشته بود و تسلیت گفته بود اما من فکر نمیکردم منظورش بابای علی باشه.گریم گرفته بود اما بخاطر غرورم چیزی نگفتم و رفتم توی کلاس....زنگ کلاس اصلا چیزی نفهمیدم معلممون هم صدام زد برای سوال اما من اونقدری حالم بد بود که تمام متن از سرم پریده بود....زهرا حالم و فهمید و گفت:خانوم فاطمه نمره داره بزار من بیام......مثل اینکه معلممون میخواست فقط از من بپرسه من و برد و سوالا رو پشت سرهم میگفت اما من سکوت کرده بودم معلممون هم تعجب کرده بود اخه زیست درس مورد علاقه من بود و الان من هیچ جوابی نمیدادم بچه ها هم فهمیده بودن چیشده واسه همین گفتن:خانوم فاطمه حالش زیاد خوب نیست بزار بشینه
معلممون عصبی نگاهی به من کرد و گفت:مثل اینکه خیلی حالت بده برو بیرون ربع ساعت به زنگ مونده برو بیرون فقط میخوام سوال کنم از بچه ها
بدون حرف از کلاس خارج شدم و پناه بردم به مخفیگاه خودم و یاسمن....ای کاش هیچوقت به یاسمن اعتماد نکرده بودم.
همیشه دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم اما نمیتونستم یه جورایی کاملا لال میشدم موقعه گریه کردن و این واسم از هرچیز دیگه ای بدتر بود.
نگاهی به ساعتم کردم فقط 3دقیقه به زنگ مونده بود رفتم سمت آبخوری و آب سرد زدم به صورتم و یکمم خوردم تا من رفتم دم کلاس زنگ خورد معلممون قبل از من رفته بود و فقط بچه ها توی کلاس بودن زهرا و مائده اومدن سمتم و گفتن:خوبی؟
+نه
-فاطمه تو که حالت بدتر از علیه
+باید بهتر باشه؟
-فاطمه علیرضا خیلی باباشو دوست داشته امشب مجبورش کن بیاد پیشت حسین هم نتونسته بود ارومش کنه......ساعت 12شب با حسین زدن بیرون و 4صبح برگشتن اگه میدیدش چه حال بدی داشت
مائده زد به بازوی زهرا و گفت:بسه دیگه حالش بدتر شد
تا خود خونه دویدم میخواستم هرچه زودتر برسم خونه و صداشو بشنوم
خداروشکر اونروز مامان و بابا رفتع بودن خونه داییم و داداشمم که مدرسه شبانه روزی بود.
زنگ زدم بازم صداش بغض الود بود:سلام عزیزم خوبی؟
-سلام مرسی گلم خوبم
+علی بخدا ببخشید نمیدونستم
-اشکال نداره عزیزم
+تسلیت میگم
-مرسی
+امشب جای همیشگی ساعت همیشگی
انگار خودشم نیاز داشت و چون گفت:چشم.
قطع کردم و مشغول اشپزی شدم.
بعدشم خودمو با کتابام سرگرم کردم تا ساعت بشه 7 و برم اماده بشم.
ساعت 7که شد بلند شدم و یه مانتو مشکی با یه شال سیاه با طرح نقره ای و شلوار سیاه و کفش اسپرت نقره ای
شرایطم جوری نبود که بتونم زیاد برم پیشش الانم خیلی میترسیدم کسی ببینه.
وقتی رفتم بغلش کردم و شروع کرد به گریه کردن منم گریم گرفته بود تو اغوش هم دیگه گریه میکردیم تا اینکه اروم شد و ازم جدا شد........2یا3ساعتی پیشش بودم وباهم حرف زدیم و من دلداریش داد..................
چهلم باباش که گذشت علی هم بهتر شد...
- ۶.۳k
- ۱۲ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط