دختری میگفت

دختری‍ میگفت‍ ...
بچه که بودم آرزو داشتم یه شوهر هندی داشته باشم مثل امیر خان.
یه کم که بزرگتر شدم دلم می خواست همسرم یه مرد آلمانی قد بلند با چشمای آبی باشه.
یه مدت بعدم که آرزوی ملکه شدن رو داشتمو بابام همش برام می خوند "شاه بیاد با لشکرش...
کسایی اومدن و رفتن که نه شاهزاده بودن نه چشماشون آبی بود..
فقط بهم یاد میدادن دوست نداشته شدن چه شکلیه..
تا اینکه اون اومد تو زندگیم..
اونی که دلم می خواست بگه حاضری با موتور باهام بیای شمال؟بهش بگم کاپشن بردارم یا هوا خوبه..
بگه می تونی تو کلبه سر کنی؟بگم پیرهن سفیدمم بردارم؟؟
بهم بگه میتونی تو ماشین زندگی کنی؟؟
بگم آخ جون پرده های گل گلی میزنیم..
بگه من نمی تونم این ماشین دودیمو عوض کنمو بنز بخرما،بگم گفته بودم عاشق اسب دودیتم!؟
اونی که فقط خودشو می خواستم..
خود تنهاشو..
خود خودشوو..
اونی که یاد گرفتم باهاش دوست داشتن رو..
اونی که دیر اومد
اونی که زود رفت
اونی که نموند..
بزرگ که شدم آرزو داشتم کاش هنوز بچه بودم
با رویای امیر خان...
دیدگاه ها (۱)

مونالیزا بی لبخند شیراز بی‌ حافظیهپاییز بی باراندریا بی موجه...

بساطِ زرنگی هایتان را اطراف آدم هایِ ساده و مهربان پهن نکنید...

❣ این متن را برسانید به پدر ها ، به مادر ها‌پدر اگر با دختر ...

زنهاوقتی خوشحالند، لباسهای زیبا می پوشند.وقتی خوشحال ترند، گ...

عشق رمانتیک من❤😎پارت ۱۱ویو جونکوکخیلی اعصابم به هم ریخته بود...

🦋 Wounded butterfly 🦋part 11ویو جونگ‌کوک 🌕 بعد یک ماه و خورد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط