فیک فرشته اکتای
«فرشته اکتای»
#پارت_۹
ات:+. تهیونگ:_
_: نمیتونست تکون بخوره انگار خیلی ترسیده بود که حتی ذره ای صدا هم ازش شنیده نمیشد.
_:«آروم خانوم کوچولو حرف دارم باهات کجا میخوای فرار کنی؟؟ اونم از کی از جفتت؟»
با لکنت و لرز شروع کرد به حرف زدن.
+:«من...من.. کا..ری نکرد..دم.»
_:اوه این همونی نبود که داشت منو تهدید میکرد؟؟ الان چرا موش شده بود اینطوری تو بغلم می لرزید؟؟ عین یه جوجه بارون زده شده بود هم کوچولو هم بغلی. با صداش و حرکاتش به خودم اومدم و خیره شدم بهش تا ببینم چیکار میکنه. خیلی آروم طوری که مثلاً من نشنوم با خودش حرف میزد و سعی داشت دستام رو از دور کمرش باز کنه و نجات پیدا کنه .
+:«مرتیکه اندازه گاو زور داره . اه... ولم کن دیگه کمرم و شکوندی. دلم درد گرفت. چه محکمم گرفته یه ذره جا واسه نفس کشیدن بده حداقل.هوففففففف»
_:نه مثل اینکه هنوز هم همون زبون درازه پر روعه خیلی آروم دستامو از دورش شل کردم ول قبل اینکه بتونه در بره بازوش و گرفتم و انداختمش رو صندلی و خودمم جلوش وایسادم تا نتونه فرار کنه
_:«مثل اینکه من و تو باید یه صحبت کوتاه با هم داشته باشیم .»
+:«من حرفی با تو ندارم بکش کنار من باید برگردم خونم توی روستا»
_:«اول خودتو معرفی میکنی و بعد میگی اون گردنبند رو از کجا آوردی و چرا منو بو..سی..دی؟؟»
_:انگار خجالت کشید که گونه هاش سرخ شد و سرش و پایین انداخت بعدش صدای آرومش اومد.
+:«من ا/تم و دکتر روستای هیسانم اون گردنبند هم مال مادرم بود اون بهم داده بود»
_:«فکر نمیکنم موضوع فقط همین باشه استراحت کن تو به روستا برنمیگردی و همین جا میمونی تا وقتی که من بگم»
+:«چیییی...من اینجا نمیمونم اصلا دلیلی نداره اینجا با این همه خون آشام زندگی کنم»
_:«دلیل مهم تر از این که جفت و زن من و ملکه خونآشام هایی و خون خوشمزه ای داری؟»
#پارت_۹
ات:+. تهیونگ:_
_: نمیتونست تکون بخوره انگار خیلی ترسیده بود که حتی ذره ای صدا هم ازش شنیده نمیشد.
_:«آروم خانوم کوچولو حرف دارم باهات کجا میخوای فرار کنی؟؟ اونم از کی از جفتت؟»
با لکنت و لرز شروع کرد به حرف زدن.
+:«من...من.. کا..ری نکرد..دم.»
_:اوه این همونی نبود که داشت منو تهدید میکرد؟؟ الان چرا موش شده بود اینطوری تو بغلم می لرزید؟؟ عین یه جوجه بارون زده شده بود هم کوچولو هم بغلی. با صداش و حرکاتش به خودم اومدم و خیره شدم بهش تا ببینم چیکار میکنه. خیلی آروم طوری که مثلاً من نشنوم با خودش حرف میزد و سعی داشت دستام رو از دور کمرش باز کنه و نجات پیدا کنه .
+:«مرتیکه اندازه گاو زور داره . اه... ولم کن دیگه کمرم و شکوندی. دلم درد گرفت. چه محکمم گرفته یه ذره جا واسه نفس کشیدن بده حداقل.هوففففففف»
_:نه مثل اینکه هنوز هم همون زبون درازه پر روعه خیلی آروم دستامو از دورش شل کردم ول قبل اینکه بتونه در بره بازوش و گرفتم و انداختمش رو صندلی و خودمم جلوش وایسادم تا نتونه فرار کنه
_:«مثل اینکه من و تو باید یه صحبت کوتاه با هم داشته باشیم .»
+:«من حرفی با تو ندارم بکش کنار من باید برگردم خونم توی روستا»
_:«اول خودتو معرفی میکنی و بعد میگی اون گردنبند رو از کجا آوردی و چرا منو بو..سی..دی؟؟»
_:انگار خجالت کشید که گونه هاش سرخ شد و سرش و پایین انداخت بعدش صدای آرومش اومد.
+:«من ا/تم و دکتر روستای هیسانم اون گردنبند هم مال مادرم بود اون بهم داده بود»
_:«فکر نمیکنم موضوع فقط همین باشه استراحت کن تو به روستا برنمیگردی و همین جا میمونی تا وقتی که من بگم»
+:«چیییی...من اینجا نمیمونم اصلا دلیلی نداره اینجا با این همه خون آشام زندگی کنم»
_:«دلیل مهم تر از این که جفت و زن من و ملکه خونآشام هایی و خون خوشمزه ای داری؟»
- ۲.۳k
- ۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط