رجبعلی خیاط

✂رجبعلی خیاط✂️

خیاط انگشتش را با آب دهان خیس کرد و به اتوی زغالی زد، اتو سرد شده بود، صدا زد:

_ محمود جان ! بابا ! این اتو یخ کرده ، ببر بیرون زغال تازه توش بریز.

_ چشم آقا جون!

می خواهد بیرون ببرد که یک مشتری پارچه به دست ، در آستانه در ظاهر میشود...
_ سلام حاج شیخ!

_ سلام علیکم و رحمة الله! بفرمایید آقاجون!

حتما نشانی دکان شیخ رجبعلی را از کسی گرفته بود تا مثل خیلی ها به بهانه ی دوختن لباس ،این مرد با خدا را از نزدیک ببیند.

همه دوست داشتند بدانند که او چه کار خاصی انجام میدهد؟

شیخ اهل کارهای زاهدانه عجیب و غریب نبود و مثل بقیه مردم زندگی میکرد فقط...

فقط هرگز گناه نمیکرد...

و

#حق_خدا_و_مردم_را_زیر_پا_نمیگذاشت
#حق_خدا_و_مردم_را_زیر_پا_نمیگذاشت
#حق_خدا_و_مردم_را_زیر_پا_نمیگذاشت

_حاج شیخ اگه زحمتی نیست میخوام با این پارچه برام یه شلوار بدوزید

_ به روی چشم آقا جون!...

...مرد تشکر کرد و گفت فردا عصر می آید تا شلوار را ببرد...

فردا عصر⬅

مرد سلام کرد و وارد شد.

شیخ از توی قفسه پشت سرش شلوار را که تا کرده بود برداشت و گفت :

_ ببرید منزل با خیال راحت امتحان کنید اگه اشکالی داشت من درخدمتم.

مرد تشکر کرد پول را داد...
اما پیدا بود هنوز به دنبال پندی و نکته ای می گردد...
بهر حال مرد خداحافظی کرد و رفت.

هنوز چند قدمی دور نشده بود که دید شیخ دوان دوان به سوی او می آید و او را صدا می زند:

_ ببخشید آقا جون! این پنج قرونی رو باید برگردونم!
_چرا؟؟!!

_ من فکر می کردم دوخت این شلوار وقت بیشتری از من بگیره؛ ولی اون قدرها هم وقت نگرفت.

این خصلت شیخ بود که مزد کارش را به اندازه ی وقتی که صرف آن کرده بود میگرفت

مرد با تعجب اسکناس پنج ریالی را گرفت.
شیخ خداحافظی کرد و برگشت.

اما مرد هنوز هاج و واج او را از پشت سر تماشا میکرد...
حالا او پند خود را گرفته بود✔

#کیمیای_محبت ص 26
#شیخ_رجبعلی_خیاط
_______________________
دیدگاه ها (۷)

خیلی گلی داداشی!!!خواهر دوست داشتنی خودمی!!!خواهری ...داداشی...

خـــــــــدایابه آسمانت سوگندمیدانم این دنیا فانیستآنرا باور...

•*• تفکرات جاهلانه امروزی •*•امروزه متأسفانه در یه برخورد سا...

‌من چادر سر می کنم‌ ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط