ویو جنا

"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۴۳


"ویو جنا"

خودم و که نمی تونم گول بزنم.

از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.
داخل کشوهایه اشپز خونه دنبال قرص میگشتم.

که چند تا مناسبش و پیدا کردم
یه سینی برداشتم و داخل قرصارو ریختم
یه ظرف اب یخ پر کردم.
یه حوله تگیزم برداشتم
و با یه لیوان اب رفتم بالا...

سینی و پایین تخت گزاشتم.
تو خواب هی تکون میخورد.
ویشونیش عرق کرده بود و موهاش خیس شده بود.

تو دلم عداش و دراوردم:
_حصله پرستاری ندارییمممم..کگگگ

اروم تکونش دادم.
که فقط زم زمه کرد:
_هوم؟

جنا: بیا این قرصا رو بخور..
کوک: نمیخوام..
جنا: داری از تب اتیش میگیری..
کوک: جهنم ،تو برو پیش تههیونگ..

عجب ادمی بود..
این چی بود می پروند عین بچه ها!!!؟

جنا: هعی بچه جون..کم نق بزن و دارو هات و بخور..مگه فردا کار نداری؟؟با این وضع میخوای کجا بری...؟!

انگار دیگه گرفت که یکم سرش و بلند کرد.
خودش و رو دستاش نگه داشته بود.

قرص و لیوان اب و جلوش گرفتم که
نه چشماش و باز کرد نه دستشو دراز کرد.
ای خدا..

قرص بین لباش گزاشتم و اب و جلو دهنش گرفتم که خورد.
بقیه قرصا رو هم بهش دادم

جنا: حالا بخواب..

انگار همین و نیاز داشت که سریع سرش و گزاشت رو بالش...

دستمال و خیس کردم و رو پیشونیش گزاشتم.

خودش دیگه خوب میشه..
من بگیرم بخوابم.
ولی ...
وقتی به دستاش دست.زدم دیدم بدنم خیلی داغه..اگه تا فردا بیشتر بشه؟؟
اخه به من چه؟؟؟؟؟؟

همین طور که داشتم می پرسیدم دلیل این کارام چیه..
دستمال و هعی خیس می کردم رو دستاش گردنش و سرش میکشیدم..

هوا تقریبا داشت روشن می شد.
و منم تقریبا از خستگی داشتم پس می افتادم.
_____
"ویو جونگکوک"

طبق عادتم زود بیدار شدم.
و حس سنگیتی رو دستم داشتم.

وقتی سرم و چرخوندم دیدم جنا بی نهایت خسته سرش رو دستمه و بقیه بدنش از تخت خارجه..
یکم اطراف و نگاه کردم که با دیدن وسایل قرص اینا ،تازه گرفتم چی شده؟