پارت رمان عشق ابدییکسال از رفتن سعید و اون اتفاقات ت
پارت 17 رمان عشق ابدی**یکسال از رفتن سعید و اون اتفاقات تلخ میگذره .اره یکساله که دارم زجر میکشم.رفتم توی اشپزخونه و یه چایی خوردم .به غیر از چایی دیگه هیچی از گلوم پایین نمیرفت.مامان و بابام 2 ماهه که مجبور شدن به خاطر یه پروژه ی کاری برن تبریز و پندار و حسین هم مسافرت بودن.مامانم اصرار کرد که منم برم تبریز ولی قبول نکردم.حالا 2 ماهه که توی خونه تنها زندگی میکنم.حالا دیگه تنهایی رو دوست داشتم.تصمیم گرفتم بشینم و یه فیلم ببینم.تا عصر مشغول تماشای فیلم بودم.ساعت 8 شب شد و هوا تاریک شده بود.تلوزیون رو خاموش کردم و حالا خونه هم تاریک شد.توی این یکسال عاشق تاریکی شده بودم.از گوشیم اهنگ تنهاترین عاشق فریدون فروغی رو گذاشتم و زیر لب باهاش میخوندم و اشک می ریختم.تمام زندگیم تبدیل به جهنم شده بود.تنها عشق زندگیم یکساله که ازم دوره و حتی نمیتونم صداشو بشنوم.به جز عکساش دیگه هیچی ازش نداشتم.اره سعید من دیگه نبود.اشکام لباسم رو خیس کرده بودن .با صدای بلند گریه میکردم .حالا دیگه مرگ تنها آرزویی بود که داشتم.اینقدر گریه کردم که چشمام دیگه باز نمی شدن.یه دفعه سایه یه نفر رو که روی دیوار افتاده بود دیدم.برق روشن شد._عه عه اینجا چرا اینقدر تاریکه؟چرا برقارو خاموش کردی ؟لیلی ؟.امیر بود.اومد روبه روی من نشست .بهم نگاه کرد و با بغض گفت _چیکار کردی با خودت؟ببین چشمات پف کرده.یه پوزخند غمگین زدم و گفتم_حالم داره از ان زندگی به هم میخوره من دیگه نمی تونم بدون سعید نمیتونم زندگی کنم.یکساله که ازش دورم و زندگیم شده جهنم.حالم از تمام رنگ های دنیا به هم میخوره.منی که عاشق لباسای رنگی بودم و از رنگ مشکی متنفر بودم حالا دوست دارم فقط رنگ مشکی رو ببینم و بپوشم.دنیا بدون سعید برام معنایی نداره .دوباره زدم زیر گریه و گفتم _ای کاش میمردم .امیر دستامو گرفت و در حالی که خودشم گریه میکرد اشکام رو پاک کرد و گفت _اروم باش تموم میشه رفیق به خدا این روزا تموم میشه.تو این یکسال با هیچکس رابطه ای نداشتم .یعنی دلم نمیخواست کسی رو ببینم.فقط بچه های مجرد تیم و شهرام و سوگند اجازه داشتن که بیان پیشم..محمد 3 ماه بعد از اون ماجراها و مرخص شدن من از بیمارستان اومد پیشم و ازم عذرخواهی کرد و گفت که همیشه پشت من هست ولی دلش نمیاد سعید رو تنها بزاره و رفت آمریکا پیش سعید.الان 1 سال بودکه سعید و محمد هردوشون اونجابودن.امیر بهم یه قرص آرامبخش داد و تمام برقای خونه رو روشن کرد._لیلی ؟تو گرسنه نیستی؟من که خیلی گرسنه شدم.میگم موافقی یه املت خوشمزه بخوریم؟_من که گرسنه نیستم ولی برای تو درست میکنم._عه نخیرم امشب باید دستپخت منو بخوری.هر کاری کردم قبول نکرد که من درست کنم.خودش رفت توی اشپزخونه و مشغول درست کردن املت شد.منم روی صندلی نشسته بودم و بهش نگاه میکردم.روش رو برگردوند و با خنده گفت _چیه ؟چرا اینجوری نگاه میکنی ؟درسته خوشتیپ و جذابم ولی اینقدر نگاه نکن دیگه میترسم عاشق من بشی لبخند زدم و گفتم _برو بابا بچه پررو .با صدای بلند خندید و دوباره مشغول شد.یه دفعه گفت _خب املت ما آماده شد رفیق جونم.حالا بیا بخوریم.میز رو با کمک همدیگه چیدیم و امیر شروع کرد به خوردن ولی من همش توی فکر بودم._لیلی ؟چرا نمیخوری؟خوشمزه نیست؟برام یه لقمه گرفت و گفت _بیا این لقمه رو بخور._نمیخوام امیر مرسی._عه دل اسپک زن تیم ملی رو نشکن دیگه این لقمه از دست من خوردن داره .بخور دیگه تروخدا._به خدا اشتها ندارم._جون امیر فقط یه لقمه بخور.ازش گرفتم و خوردم .بعد ازخوردن شام امیر میز رو جمع کرد و منم ظرفارو شستم.ساعت 11 بود. _امیر؟._جانم .میگم تو دیگه برو دیر وقته مرسی که اومدی خیلی اذیتت کردم_این چه حرفیه وظیفه بود.لیلی ؟مطمئنی میخوای تنها بمونی ؟میخوای زنگ بزنیم سوگند یا رویا بیان پیشت بمونن؟_نه بابا نگران نباش._باشه پس مراقب خودت باش هر کاری داشتی تروخدا زنگ بزن .فعلا خداحافظ._یه دنیا ممنون امیر خداحافظ.امیر رفت و من تا ساعت 4 صبح روی مبل نشستم و عکسای سعید رو نگاه کردم تا اینکه کم کم خوابم برد.&&&خب عشقا اینم از پارت 17. قربون امپراطور که اینقدر مهربونه و هوای لیلی رو داره .راستی پیشنهاد میکنم که اهنگ هایی که توی پارت ها گفته میشه روگوش بدین تا از رمان لذت بیشتری ببرین.کامنت فراموش نشه.مرسیییی
- ۱۰.۲k
- ۰۸ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط