چند پارتی
چند پارتی...
My Moon🌕💫
Part 5
بعد از این که پسرک دخترکش رو دید به طرفش اومد ولی این بار با همیشه فرق داشت...رفتار پسر عوض شده بود...سرد شده بود...قبلا همیشه برای دخترکش گل یا هدیه میخرید...و همیشه با لبخند به استقبالش میرفت...ولی این بار...با سردی تمام رو به روی لایلا نشست...لایلا از رفتار پسرک رو به روش کمی تعجب کرد و البته ناراحت هم شد...ولی اینو به حساب این گذاشت که شابد از چیزی ناراحت یا عصبی باشه...پس دوباره لبخندی که چند دقیقه پیش به خواطر رفتار پسرک رو به روش محو شده بود رو پر رنگ کرد
لایلا: تهیونگ...چیزی شده؟
تهیونگ: به تو ربطی داره؟
لایلا کمی از رفتار پسرک ناراحت شد ولی سعی کرد نشون نده...هدیش رو جلو برد تا شاید بتونه حال و هوای پسرک رو تعقیر بده...
لایلا: این برای تو...نمیدونم دوستش داری یا نه...
پسرک بدون این که حتی جعبه رو باز کنه جعبه رو برداشت...از جاش بلند شد و جعبه دو انداخت زمین...ساعت از جعبه بیرون افتاد و به هزار تیکه تبدیل شد...لایلا بغضش گرفته بود...به طرف پسرک رو به روش برگشت و با در حالی که بغض گلوش رو چنگ میزد...ادامه داد
لایلا: چرا...اینطوری میکنی؟
تهیونگ: چون ازت متنفرم...
حرف تهیونگ باعث دوباره شکستن قلب لایلا شد...لایلا نمیتونست باور کنه که پسری که این همه عاشقش بود همچین حرفی رو بزنه...
لایلا: چرا؟
تهیونگ: چون ازت خسته شدم...الان...یکی دیگه رو دوست دارم...
لایلا: یعنی...چی؟...داری چی میگی تهیونگ؟
لایلا که حالا بغضش شکسته بود و اشکاش روی گونه هاش سرازیر شده بودن ادامه دارد...
لایلا: پس من چی؟ من چی میشم؟
تهیونگ: تو فقط یه هوس بودی...از اول هیچ علاقه ای بهت نداشتم....
قلب لایلا با هر حرف تهیونگ تکه تکه میشد
تهیونگ: دیگه نمیخوام ببینمت...این رابطه همین الان تموم میشه...
....
ادامه دارد....
My Moon🌕💫
Part 5
بعد از این که پسرک دخترکش رو دید به طرفش اومد ولی این بار با همیشه فرق داشت...رفتار پسر عوض شده بود...سرد شده بود...قبلا همیشه برای دخترکش گل یا هدیه میخرید...و همیشه با لبخند به استقبالش میرفت...ولی این بار...با سردی تمام رو به روی لایلا نشست...لایلا از رفتار پسرک رو به روش کمی تعجب کرد و البته ناراحت هم شد...ولی اینو به حساب این گذاشت که شابد از چیزی ناراحت یا عصبی باشه...پس دوباره لبخندی که چند دقیقه پیش به خواطر رفتار پسرک رو به روش محو شده بود رو پر رنگ کرد
لایلا: تهیونگ...چیزی شده؟
تهیونگ: به تو ربطی داره؟
لایلا کمی از رفتار پسرک ناراحت شد ولی سعی کرد نشون نده...هدیش رو جلو برد تا شاید بتونه حال و هوای پسرک رو تعقیر بده...
لایلا: این برای تو...نمیدونم دوستش داری یا نه...
پسرک بدون این که حتی جعبه رو باز کنه جعبه رو برداشت...از جاش بلند شد و جعبه دو انداخت زمین...ساعت از جعبه بیرون افتاد و به هزار تیکه تبدیل شد...لایلا بغضش گرفته بود...به طرف پسرک رو به روش برگشت و با در حالی که بغض گلوش رو چنگ میزد...ادامه داد
لایلا: چرا...اینطوری میکنی؟
تهیونگ: چون ازت متنفرم...
حرف تهیونگ باعث دوباره شکستن قلب لایلا شد...لایلا نمیتونست باور کنه که پسری که این همه عاشقش بود همچین حرفی رو بزنه...
لایلا: چرا؟
تهیونگ: چون ازت خسته شدم...الان...یکی دیگه رو دوست دارم...
لایلا: یعنی...چی؟...داری چی میگی تهیونگ؟
لایلا که حالا بغضش شکسته بود و اشکاش روی گونه هاش سرازیر شده بودن ادامه دارد...
لایلا: پس من چی؟ من چی میشم؟
تهیونگ: تو فقط یه هوس بودی...از اول هیچ علاقه ای بهت نداشتم....
قلب لایلا با هر حرف تهیونگ تکه تکه میشد
تهیونگ: دیگه نمیخوام ببینمت...این رابطه همین الان تموم میشه...
....
ادامه دارد....
- ۷.۲k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط