Last time
☆تک پارتی v☆
.اخرین بار.
نگاهی به ساعت کرد.
۱۲ تمام رو نشون میداد...
به این فکر کرد که این دو سال چقدر زود گذشت.
دو سال از وقتی که زندگیش تموم شده بود. دوسال از وقتی که برای آخرین بار دخترکش رو دید...
همونی که با نگاه بهش کل غم دنیا رو فراموش میکرد.
ولی حالا نبود.
این دومین سالی بود که تولد دخترکش رو تنها جشن میگرفت..
اما سال قبل هیچ کادویی براش نگرفته بود ولی امسال برخلاف سال قبل بود..
با چهره ای غمگین و خسته به سمت کانتر رفت.
کیکی که خریده بود رو از داخل جعبه برداشت و شمعی روش گزاشت..
با فندکی که حالا شاید بیشتر از هرچیزی بهش نیاز داشت
تا با دود کردن سیگارش برای چند ساعتی هم که شده درداش رو فراموش کنه
شمع روی کیک رو روشن کرد و به سمت بطری شرابی که دخترکش دوست داشت رفت...
دوتا شات برداشت و از شراب داخلشون ریخت.
کیم تهیونگ توی این دوسال به اندازه صد سال پیر شده بود.
دیگه اون چشمای سیاهش نمیدرخشید!
اون ل.با خالی از هرگونه لبخندی بود!
شمع روی کیک رو فوت کرد و لبخند غمگینی زد...
با صدایی خسته زمزمه کرد..
_ تولدت مبارک نازدونه..امشب برات یه سوپرایز دارم...
شاید آخرین باری که قراره سوپرایزت کنم!!
یکی از شات ها رو برداشت و سر کشید بعد اون رو مقابل خودش روی زمین انداخت.
صدای شکستن و خرد شدن شیشه ها براش بیش از اندازه لذت بخش بود...
روی زمین خم شد و تکه ای از شیشه رو برداشت.
گوشه ی اشپز خونه روی زمین سرد نشست و بعد شیشه ی سرد رو محکم روی مچ دستش کشید...
برای آخرین بار تولد دخترکش رو تبریک گفت و چشماش رو برای همیشه بست..
به امید اینکه بتونه دوباره دخترکش رو ببینه!...
☆پایان...☆
_________________________________
https://wisgoon.com/hashtag/تابع_قوانین_ویسگون/https://wisgoon.com/hashtag/تابع_قوانین_ویسگون/https://wisgoon.com/hashtag/تابع_قوانین_ویسگون/https://wisgoon.com/hashtag/تابع_قوانین_ویسگون/https://wisgoon.com/hashtag/تابع_قوانین_ویسگون/
.اخرین بار.
نگاهی به ساعت کرد.
۱۲ تمام رو نشون میداد...
به این فکر کرد که این دو سال چقدر زود گذشت.
دو سال از وقتی که زندگیش تموم شده بود. دوسال از وقتی که برای آخرین بار دخترکش رو دید...
همونی که با نگاه بهش کل غم دنیا رو فراموش میکرد.
ولی حالا نبود.
این دومین سالی بود که تولد دخترکش رو تنها جشن میگرفت..
اما سال قبل هیچ کادویی براش نگرفته بود ولی امسال برخلاف سال قبل بود..
با چهره ای غمگین و خسته به سمت کانتر رفت.
کیکی که خریده بود رو از داخل جعبه برداشت و شمعی روش گزاشت..
با فندکی که حالا شاید بیشتر از هرچیزی بهش نیاز داشت
تا با دود کردن سیگارش برای چند ساعتی هم که شده درداش رو فراموش کنه
شمع روی کیک رو روشن کرد و به سمت بطری شرابی که دخترکش دوست داشت رفت...
دوتا شات برداشت و از شراب داخلشون ریخت.
کیم تهیونگ توی این دوسال به اندازه صد سال پیر شده بود.
دیگه اون چشمای سیاهش نمیدرخشید!
اون ل.با خالی از هرگونه لبخندی بود!
شمع روی کیک رو فوت کرد و لبخند غمگینی زد...
با صدایی خسته زمزمه کرد..
_ تولدت مبارک نازدونه..امشب برات یه سوپرایز دارم...
شاید آخرین باری که قراره سوپرایزت کنم!!
یکی از شات ها رو برداشت و سر کشید بعد اون رو مقابل خودش روی زمین انداخت.
صدای شکستن و خرد شدن شیشه ها براش بیش از اندازه لذت بخش بود...
روی زمین خم شد و تکه ای از شیشه رو برداشت.
گوشه ی اشپز خونه روی زمین سرد نشست و بعد شیشه ی سرد رو محکم روی مچ دستش کشید...
برای آخرین بار تولد دخترکش رو تبریک گفت و چشماش رو برای همیشه بست..
به امید اینکه بتونه دوباره دخترکش رو ببینه!...
☆پایان...☆
_________________________________
https://wisgoon.com/hashtag/تابع_قوانین_ویسگون/https://wisgoon.com/hashtag/تابع_قوانین_ویسگون/https://wisgoon.com/hashtag/تابع_قوانین_ویسگون/https://wisgoon.com/hashtag/تابع_قوانین_ویسگون/https://wisgoon.com/hashtag/تابع_قوانین_ویسگون/
- ۶.۵k
- ۱۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط