زیبای پنهان

زیبای پنهان
پارت ۱۰
هلم داد رو تخت و روم نیم خیز شد خواستم جیغ بزنم ولی دستش رو گذاشتم رو دهنم و صدام خفه شد....
نیما:یه بار دیگه جیغ بزنی خودم خونتو می‌ریزم...
ترسیدم و سعی کردم عصبانیش نکنم...
دستش رو برداشت و دوباره زل زد بهم....
(من نمیدونم این از من چی دیده یکسره زل میزنه به من)
یهو دستام رو گرفت برد بالا سرم و سفت نگه داشت....
صورتش رو آورد جلو و پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم....یعنی فقط دو سانت باهام فاصله داشت.......(این قسمتش رو از اقای پلانکتون برداشتم)
دیگه حرف نزدم و سکوت کردم.....حدود ۳ دقیقه همینجوری بودیم که بلند شد و دوباره زل زد بهم....
(بابا جان مادرت بگو چرا اینقدر بهم خیره میشی نکنه شاخ دارم؟)
خیلی اروم و زمزمه وار گفت.
نیما:چرا اینقدر یه دنده ای آخه....
به زور تونستم صداش رو بشنوم ....
بیتا: تو کی هستی؟؟؟ (با ارامش گفت)
نیما:اینقدر نگو تو کی هستی!(یکم تن صداش رفت بالا)
بیتا:خب نمیدونم تو کی هستی حداقل بگو چرا منو اوردی اینجا!
نیما با عصبانیتی که سعی داشت جلوشو بگیره از رو بیتا بلند شد و رو تخت نشست...
بیتا از فرصت استفاده کرد و سریع بلند شد....
بیتا:میشه بگی چرا منو اوردی اینجا(خیلی خیلی اروم)
نیما:نمیدونم....نمیدونم چرا.....(کلافه)
بیتا که خشمش برگشته بود گفت
بیتا:یعنی چی!؟نمیدونی چرا منو اوردی اینجا.....تو دیوونه ای ؟ یه دختر و برداشتی بیهوش اوردی اینجا بعد میگی نمیدو......
(اگه نیما بهش چشم غره نمیرفت تا شب ادامه میداد)
نیما:مگه جای بدی اومدی؟؟؟
بیتا:آخه لامصب دلم برای مامانم تنگ شده
برای خواهرم..بابام..حتی اون داداش دیلاقم....تو مگه دل نداری؟(هق)مگه قلبت از سنگه؟چرا نمیزاری برم؟(گریش خیلی شدت گرفت).....
نیما برگشت سمتش و اونو گرفت تو بغلش و موهاشو نوازش می‌کرد.....
بیتا تو بغل نیما ارامش داشت.....حس امنیت می‌کرد و تا جایی که میتونست خودش رو خالی کرد و تهش هم با گریه تو بغل نیما خوابید....